Full OF Empty
Full OF Empty


26.12.02

در كاربردهاي «...». به شيوه رياكاران.
عموما، «...» در معناي «و غيره» و به منظور اجتناب از زياده گويي در مورد موضوعات روشن و پذيرفته شده به كار نمي رود.
مثلا مي شود به اين معنا استفاده شود كه: « همه آن چيز هايي كه مي دانيد و گمان مي بريد كه نمي دانم، مي دانم!» به زبان ديگر « خود را صاحب معلوماتي وانمود مي كنيد كه خودتان مي دانيد آن ها را نمي دانيد.». نوعي رياكاري مدرن و كودكانه!
و شايد، كاربرد ديگر وقتي است كه از به زبان آوردن موضوعي هراس داريد، يا آن قدر مطمين نيستيد كه اين اصلا درست باشد يا نه. مي خواهيد به اين وسيله حرف اصلي را در لفافه گفته باشيد كه هم براي «عده اي» اظهار فضل كرده باشيد، و هم دستتان براي «عده اي ديگر» كه احتمال مي دهيد، كمي عاقل تر باشند، رو نشود. نوعي رياكاري مدرن و مذبوحانه!
به هر حال نبايد به متني كه بيش از حد و خارج از عرف از ... استفاده مي كند، چندان اعتماد و حتي اعتنا كرد!
نمي دانم، آيا اين نوشته به نوعي اعتراف به حساب مي آيد يا نه؟! حقيقت آن است كه طرح اوليه همان بود، اما.... مي بينيد؟! اين هم يك نمونه ديگر! اصلا كار سختي نيست!



-


غيبت بي بازگشت «صنم گريز پاي» مولانا...
در اثناي اين احوال، مرد تبريزي به كيميا خاتون كه پرورده حرم مولانا و هم مقيم حرمسراي وي بود علاقه پيدا كرد و معلوم شد اولياي حق هم از اسارت در دام عشق جسماني در امان نمي مانند..... بالاخره به دام عشق اين دختر جميله عفيفه پايبند شد....وقتي پيشنهاد اين ازدواج در حرم مولانا مطرح شد بي درنگ مورد قبول گشت.
با اين حال انعكاس اين خبر هم در داخل خانه ناخرسندي علاء الدين محمد [پسر مولانا] را كه گوشه چشمي به اين دختر داشت تحريك كرد، و هم در خارج از خانه غيرت و ناخرسندي بلفضولان را كه پيرمرد تبريزي به نظر آنها «كفو» دخترك نمي آمد برانگيخت. اما شمس به صحبت كيميا خو كرده بود و اين بار خشم و تهديد مخالفان ديگر او را به ترك قونيه وادار نمي كرد.... آغوش زن به او امكان مي داد تا گاه گاه به عالم« كلميني يا حميرا» پناه جويد و از عروج نفسگير «لي مع الله» وقت بياسايد... وقتي در خلوت با او دستبازي مي كرد و سر و موي او را نوازش مي داد، آن طور كه خود او يك بار به مولانا گفته بود، به نظرش چنان مي آمد كه خدا به صورت كيميا بر وي مصور گشته بود.......
به هر حال علاقه به كيميا او را كه در عشق زميني هم مثل عشق آسماني پر شور و گرم آهنگ وبي آرام بود دچار وسوسه غيرت و حسادت كرد. علاء الدين محمد كه انس ديرينه خانگي او با كيميا از هر شائبه آلايش منزه بود آماج اين غيرت و سوء ظن عاشقانه شد. عبور دايم وي از حوالي تابخانه كه در واقع مدخل حرم مولانا بود و پسر جوان در رفت و آ/د به خانه ناچار مي بايست از آن حوالي عبور كند، سوء ظن پيرمرد عاشق را تحريك كرد. چند بار بر اين رفت و آمد آزاد وي اعتراض نمود و حتي يك بار، چنان كه از مقالات وي بر مي آيد، وي را تهديد كرد با منع شديد. اين منع و تهديد كه مثل انس و علاقه علاءالدين به كيميا از مولانا مخفي نگه داشته شد، در بيرون حرم بيشتر انعكاس يافت و....[ مريدان مولانا و هواداران پسرش مخالفت را تشديد مي كنند]....
[شمس] رفت و آمد كيميا به خارج خانه را محدود مي ساخت، از غيبت او دچار دغدغه مي شد، از معاشرت او با زنان ديگر وحشت داشت و مثل هر پيرمرد ديگري كه زني جوان را به حباله در آورد با او دايم ماجرا ها داشت و گاه در حق او خشونت مي كرد.....در اين ميان مرگ ناگهاني كيميا، بعد از يك بيماري سه روزه و در دنيال مشاجره اي طولاني[به بهانه رفتن كيميا به تفرج به همراه عده اي از زنان، در كنار مادربزرگ سلطان ولد] كه بين زن و شوهر روي داد، آرام و قرار شمس را گرفت. از آن پس اقامت در خانه مولانا بر وي سخت گشت. به گمان وي مولانا ديگر به وجود وي حاجت نداشت......... خاطره ي او براي مولانا يك صورت ذهني يا يم شبح اثيري نبود، تجلي خدا بودكه او آن را به حس مشاهده كرده بود. فراق شمس اين بار مولانا را به سرحد جنون كشانيد......

* پله پله تا ملاقات خدا، دكتر عبدالحسين زرين كوب، صفحه 135 - 145

-

........................................................................................

24.12.02

شعر من بودايي است كه به نيروانا مي گرايد!
يك سوال اساسي: اگه خدا NIRVANA رو نيافريده بود، با چي تريپ روشفكري مي اومديم؟
يعني كه نون فعلا تو هرويينه، ها؟!!! آقا بي خيال من كه مي دونم...

-

........................................................................................

21.12.02

بر باد رفته
مگه نه اين كه عنوان اثر اساسي ترين نقش رو براي معرفي به عهده داره؟
داشتم فكر مى كردم اگه قرار باشه يه فيلم از زندگيم بسازم اسمشو چى بزارم......
الان شد يدا احساس يك پيرمرد نود ساله رو دارم كه به عكساي جوونيش خيره شده و افسوس فرصتاى از دست رفته رو مى خوره...... دردناك تر اينه كه رويه زندگى من شديدا به معرفي نامه يك انسان موفق مي خورهموفقيت هاي اجبارى نا خواسته
..... برباد رفته....

من هنوز كامپيوتر ندارم

-

........................................................................................

9.12.02

آوووووه....یکی که علی رغم نظر جمع و بنده یه مدت رفته بودء دوباره اومده. بین خودمون که نیست. من از اولش هم نمی دونم Disconnected Jotings یعنی چی. ولی خب باعث می شه آدم یکم جدی تر به صفحه نمایش نگاه کنه.....
..... هوی هوی هوی هوی.....کانتر که نداره. باور کن با صداقت تموم اینو گفتم.

-


احساس گناه....
اکثرا هیچ اعتقاد مشخصی ندارند. یک راننده تاکسی را در نظر بگیرید که ماه رمضان در محدوده اذان آهنگ زنانه شنیدن را گناه می داند و ده دقیقه بعد از اذان.......

-

........................................................................................

2.12.02

خیلی استعداد می خواهد.....
اندازه گاو بخوری و تازه بعدش دنبال تصویر توزیع بار خطی توی یک عایق بگردی.....
خیلی اراده می خواهد.....

-


نه جان من. نه عزیز من. نمی شودء توی این دنیا باشی و ادعا ی ترکش را یکنی....
شمس تبریز هم نا امیدم کرد. شمس و قمرم دیگر مرد!...بعدا...

-


متهورانه.... هر چه کردم معنای روشنی به ذهنم نيامد...
اصلا نمی دانم! اما کاربردش را ... شاید!

-


هدایت ..... روش او برای خودکشی بیش از حد شجاعانه بود. شیوه ای متهورانه و قاطعانه....شخضیت مولف همیشه احترام برانگيز است.

-

........................................................................................

30.11.02

بشتابيد...بشتابيد....
چند کيلو انسانيت بفروش می رسد! جشن رمضان است..... وعده ما هر شب....
می گذردء هان؟!!!

-

........................................................................................

25.11.02 ........................................................................................

20.11.02

عدالت كامل دست يافتني نيست مگر با فرونشاني همه تناقض گويي ها: و اين گونه آزادي نابود خواهد شد! «آلبر كامو»

-

........................................................................................

17.11.02

نوستالوژياي آبگوشتي يا غزلي در فراق نان سنگك كنار آبگوشتهاي دوران كودكي.
نه عزيز من، اين مخلوط مشمئز كننده ي بد بو استعداد قافيه شدن ندارد.......
آخر شما كه مي گوييد من هم دلتنگ مي شوم.....
آقا جان اين آبگوشت، كابوس جمعه شبهاي من بود، آقا، طفلك مادرم بعد از يك هفته كه با شرمندگي نان خشك و سيب زميني جلوي ما مي گذاشت، جمعه ها از سر صبح شاد و مغرور بود كه امروز آبگوشت جلوي بچه هايش مي گذارد......واي چه مخلوط تهوع آوري، آخخخخ يك تكه استخوان اندازه دو انگشت دست و يك طاغار آب و دو پياز و هفت سيب زميني..... با آن بوي گندش ..... تازه براي دل مادرم بايد طوري وانمود مي كرديم كه انگار تمام هفته منتظر آبگوشت روز جمعه بوديم و .... آخخ بيچاره مادر ساده ام، بعضي وقت ها دلش به حالمان مي سوخت و آب آب گوشت را زياد مي كرد كه ما بتوانيم بيشتر آبگوشت عزيزمان را بخوريم.....ولي يك بار دلش را شكستم؛ جلوي چشمان بهت زده اش نعره اي كشيدم و كاسه گلي پدر بزرگ را توي باغچه انداختم. از آن روز تا هميشه بغضي زير گلويش بود. ديگر جمعه شب ها هم وقت خواب چشمانش خيس مي شد.... آه ه ه يادش بخير مادر بيچاره ام. دلتنگش شده ام.... هيچ وقت تكه پاره هاي آن كاسه ي گلي را از كنار آن درخت جمع نكرد.... حالا كه ديگر آن درخت خشك شده است و مادر هم......

-


« حيف كه فعلا تمام اعضا و جوارح بدنم روزه ان.حالا صبر كن اذون بگن... بهت مي گم چه آدم [....] اي هستي.....»

-

........................................................................................

15.11.02

ابتذال
دل من ديرزماني است كه مي پندارد
دوستي همهمه اي است.
در هياهوي خشن و سفسطه انگيز سكوتش
بي هم، همه است.
اين همه بي جلوه ي مَه ، هاء شده است.
وين صداي خفه ي گرم نفس گير ثقيل،
مرده ي سردي اين همهمه ي ساكت و بي پروا شده است...... همهمه.....
هاء شده است.
زمستان شده است؟!!!!

-

........................................................................................

10.11.02

حالا ما هيچي. بابا اين MIT هم روي ما رو سفيد كرده با اين Lecture Note هاش!

-

........................................................................................

8.11.02

آخ كه ديگر ديوار نيست........
انگشت ها شان را در سوراخ كردند و آن قدر بزرگش كردند تا ديگر ديواري نماند... مردي شدند......



-

........................................................................................

7.11.02

يك دشنه براي بر ادرم؛ يك گور براي برادر ديگرم؛ يك سيل اشك ار آن خواهرم!
ليوان من تقريبا خالي است. چراغكي بالاي سرم سو سو مي كند. درست بالاي سرم. سايه ام را سياه و كوچك كرده است و باز هم...... مي سوزد و حلقه حلقه دود مي شود و بالا مي رود...... سايه ام سياه است.آلوده است. انگار در مه فرو رفته باشم، همه جا دود است و فريب و انسانيت......
انسانيت.....شايد يعني دوري، دورتر شدن انتخابي، از سادگي و پاكي يك حيوان مجبور و حقير.........
انسان اشرف.... اين هم از آن حرفهاست. نمي دانم، تفاخر دارد يا مايه تمسخر است. موجودي كه آرمانهايش را تا حدپيش پا افتاده ترين غرايز طبيعي يك حيوان تقليل مي دهد و بعد از آن تلاش مي كند تا با واژه پردازي و سفسطه گري و هزار دوز و كلك انساني ديگر، اين انساني را به پيچيده ترين مسايل جاري در نظام طبيعت بدل كند.
خيلي سخت است كه شاهد دور شدن تدريجي دو نفر از دوستانت، كه سابقه رفاقتشان به شيطنت هاي دوران ابتدايي مي رسد، باشي و هيچ كار از دستت بر نيايد. ديدن اين كه چطور انسانيتشان، رفاقت را به رقابت تقليل داده است. رقابت بر سر موضوعي كه مي داني در خلوتشان چه نام هاي سخيفي به آن مي دهند، اما در دورتر ها، مي بيني كه نام عشق بر آن مي گذارند و پيچيده تر جلوه اش مي دهند. عشقي كه علي القاعده بايد از موضوعاتي باشد كه تنها خارج از دنياي حيوانات قابل طرح و تجربه است. كافي است كمي از دورتر نگاهشان كنيد، مطمئنا خواهيد ديد كه ساده ترين روابط و رفتارهاي روزمره شان از اين رقابت متاثر است. و تويي كه تنها سكوت مي كني و دورتر شدن ها را – انسان تر شدن ها- را مي بيني. دورتر شدن بهترين دوستانت را......
چه مي شود كرد با اين دوست داشتني ترين حيوانات؛ آخر او هم از ازل به انديشيدن و انتخاب مجبور بوده است. برادر كشي شيوه پد رانش بوده تا گوركندن بياموزند. آن هم از يك كلاغ...... هابيل كه برادرم بود. پاك بود.آخ قابيل كه مرا نا اميد كرد هم برادرم بود. او هم پاك بود. خواهرم كه هرگز به نام نشناختمش، او كه ديگر پاكي اش شهره آسمانها بود . نمي دانم كه شد اين خاندان پاكي ها، طايفه پليدي به پا كردند....
بي حوصله ام. باز مزخرف مي گويم. حوصله ور رفتن با اين لكنته را هم ندارم. اصلا اين روزهاي تهران آدم را كسل مي كند با آسمان گرفته اش. با نباريدنش، با دود و فريب و انسانيتش.... آنهايي كه تهران نيستند خوشا به روزگارشان...... شادخواري؛ عبارت زيبايي است. از فروغ و قاصدك شنيده ام. وقتي سرشسان درد مي كند يا وقتي....... ولي ليوان من تقريبا خالي خالي شده است.. چراغك نفتي بالاي سرم سوسو مي كند.اما مي دانم اينجا كسي به احترام يك چراغ زرد چشمك زن نخواهد ايستاد. باشد، باشد! ..... آرام آرام سايه هاي شما هم آتش مي گيرد و مي سوزد و بالا مي رود، آن وقت سايه اي به وسعت آسمان – سايه اي دودآلود – بر سرمان مي ماند. سايه اي خيس و نسوز!

-

........................................................................................

6.11.02 ........................................................................................

1.11.02

ايستاده با مشت!
مشتش را باز مي كند....... حالا نه!

-

........................................................................................

30.10.02

گنجشك پر، فرهاد پر، خورشيد پر، زمين پر از گلٍ پر پر، كلاغ پر....
پرواز را فراموش كن. پرنده اصلا جايش پيش من و تو نيست. تنها سياهي است كه مي ماند و من و تو.... كه هي تنها تر مي مانيم.

-

........................................................................................

28.10.02

نبوق!
مثلا يكي سر چهار راه بايستد و هر كس را كه مي بيند، بعد از كلي معذرت خواهي و خم و راست شدن، با جديت تمام آدرس اي ميل هيتلر را از او سوال كند!!
همه ي ساعات اداري ديروزز من، به اين سر چهارراه ايستادن ها گذشت. خوشمزه تر اين كه چند نفر هم پيدا شدند كه ادعا مي كردند با نامزد دختر هيتلر رفاقت ديرينه دارند و هر شب در ياهو مسنجر ملاقات دارند!
آقا جان ما هم زيادي خودمان را دست كم ميگيريم.هر كداممان نابغه اي هستيم براي خودمان.
جزييات اين نبوق ورزي را هم بيش از اين فاش نمي كنم........

-


Wind Of Change
يا به قول يك عزيز آشنايي Wild Of Change
من با آمار و نظريه پردازي هاي سياسي كار ندارم. اما بنظرم نسيم تغييرات وزيدن گرفته. اصلا نسيمش مثل باد است. اصلا تو بگو تند باد است. آن قدر كه نفست بند بيايد و خفقان بگيري.......... .
اين جا به چه بزرگي روي ديوار آزمايشگاه فيزيك نوشته اند كه "دانشگاه در رخوت جنسي فرو رفته است". و كنارش هشدار ميدهند كه از «اين مكان(=ترياي شيمي) دوري كنيد». حالا شما بياييد اينجا. ديگر ترياي شيمي پيدا نمي كنيد. درد چهار نفر مريض بود كه با تخته كردن درش، درمانشان كردند. هيچ صدايي هم از هيچ كس در نيامد. انگار كه يك سنگ قبر از گورستان را دزديده باشند.
آقا سينماهامان شور عشق نشان ميدهد و صحبت از بوس و كنار مي كنند. يك عالم تياتر با حركات موزون اجرا شده اند. تازه در بعضي مكنسرت ها مي شود رقصييييييييييد!.....اين يكي را ديگر نشنيده ايد؛ معاونت دانشجويي ما مي خواست مسابقه دختر شايسته برگزار كند!! آن وقت مي گوييد تغييرات كم است؟!! پس بگذاريد ادامه بدهم......
آقا خاك بر سري، سكوت، نان به نرخ روز خوري، عادت شده اين جا. هي مردم روشنفكرتر مي شوند. آقا اگر صحبت از آرمان هاي جمعي يا آزادي بكني بد جور خودت را سكه يك پول كرده اي. نظريات ساده انگارانه فردگرايانه ي روشنفكرنمايانه هم اين وسط چماق شده اند.(گوش چماق به دستان سابق صدا كند!). به سادگي مي توانند با يك مشت چرنديات دهن پركن و البته متناقض و بي پايه و اساس هر موضوع بديهي و پذيرفته شده ي علمي را به مسخره بگيرند.
دانشگاه شده، خوش و بش و نمايش فيلم روز دنيا و فستيوال موسيقي و گيتار و خوش و بش و ...... (در اينجا كمي از مزخرفات مربوط به مدگرايي و غيره كه همه مان از حفظيم اضافه نشد؛اگر خوشتان آمد، خودتان اضافه كنيد)
كوچكترين حركتي در جهت منافع جمعي ديده نمي شود. حركتي هم باشد نشأت گرفته از خودخواهي هاي شخصي افراد است(كه البته با اين كه اين يكي قابل احترام است ولي كمتر جمعيتي در آن ديده مي شود!).
ياد آن موقع افتادم كه به خوابگاه بچه ها هجوم برده بودند. مردم از خواب كه پا مي شدند جلوي روزنامه فروشي ها صف مي بستند. ديگر لازم نبود براي كسي دليل و مدرك بياوري .... حالا اصلا ديگر خبري نيست كه نوبت بگيري. صف هم باشد، صف بليط كنسرت عصار است. درد هم باشد، حضور وغياب پيش بيني نشده استاد است.....
فردا صبح علي الطلوع، اگر يادم بماند، روي ديوار يكي از توالت ها مينويسم كه «آرياشهر در رخوت فرو رفته است». اما كوچك مي نويسم كه چشم هيچ كس به آن نيافتد...... حتي خودم. اصولا من وقتي ادا در مي آورم، تا مدتها عذاب وجدان دارم.

-

........................................................................................

26.10.02

Yesterday is canceled...... tomorrow is ....note.today is cash......spend it


اين هم مثل سوت قطار كه مي آيد و به سرعت«محو» مي شود. كر شده اي و نه اصلا صدايي مي آيد......
حالا عقربه ها ي عابدي گشتند و گشتند،اينجا ايستاده اند:
امروز دردهاي بي نقطه ديروز همچون «نقاطي»
در كنار هم قرار گرفته اند و
خط هايي موازي روي پيشاني من!
گوياي صادقانه همه چيز!.......

-


يا غريب
درست انگار همين جا باشي. چه مي دانم، زعفرانيه، فرمانيه... آدمهاي متشخص، پسر و دختراهاي شاد مرفه كم درد؛ همان سر و شكل هاي تحسين برانگيز؛ بعد مثلا شام در همان پيتزا فروشي معروف؛ جغد كور؟! يك چيز ديگر هم هست. الگانس هاي وحشت برانگيز............. فقط دريا را هم آورده باشند مثلا جاي ميدان تجريش. حوصله ات كه سر رفت يك نگاهي هم به دريا بيانداز.......... تا دو متري دريا سنگ فرش شده كه از پياده روي روي ماسه ها نميري، برج هاي كوچك و نقلي براي اين كه دلتنگ خانه ات نشوي و آدمهاي هر روزه.....
اتاق! اتاق! اتاق!
حالت چشمان پسرك شمالي وقتي به الگانس ها نگاه مي كند آشناست. همان ترسي كه تا چند روز پيش با ديدن الگانسها برانگيخته مي شد.اين جا از پليس گرفته اندشان و به صاحبان اصلي شان برگردانده اند...... آن قدر پيچيده نيست. كودكي او، شهر او، حتي خانه او، حتي ساحل دست نخورده ي كنار خانه اش، غصب شده. كودكي اش به داد كشيدن كنار جاده گذشته؛ غريبه هاي خوشبخت بارها شب امتحان او را از اتاقش بيرون كرده اند. ساحلش را به گند كشيده اند. ........... حالا هم اين الگانس سوارها كه جلوي چشمانش ويراژ مي دهند، قدرتشان را به رخش مي كشند. دستمال به دست كنار پيتزا فروشي ايستاده تا حاكمان شهرش ته كيسه ها را بتكانند. لطف كنند و يك هزار توماني در بياورند.... از همان هزاري ها كه چند ماه پيش وقتي يكي از الگانس سوارها پدرش را زير گرفته بود، شمرده بودند و كف دستش گذاشته بودند. مجبور بود رضايت بدهد. هر چند؛ مي دانست چند برابر اين هزاري ها يك الگانس نوي تميز خواهند شد، بدون لكه هاي خون پدرش؛ بدون آلودگي به لكه هاي خون پدرش. آخر اين آلودگي ها با پول سريعتر شسته مي شوند. ديگر باورش شده كه اين كثيفي خون پدر اوست كه الگانس ها را آلوده مي كند .... حالا ديگر وقتي الگانس مي بيند تنش به لرزه مي افتد، كنار خيابان مات و مبهوت مثل سنگ بي حركت مي ماند تا الگانس عبور كند. هيچ وقت به شيشه الگانس ها دست نمي زند. مي ترسد. آخرالگانس سوارها براي او هم غاصبند، حاكمند، قادرند......
اصلا انگار همه الگانس هاي همه جاي دنيا ترسناكند....

-

........................................................................................

20.10.02

انگيزه هاي پنهاني ناخودآگاه.چون كسي نمي داند. پس كسي نمي تواند توضيحي بدهد. حتي خودم!

-

........................................................................................

19.10.02 ........................................................................................

16.10.02



TURN THE PAGE
you feel the eyes upon you as you're shakin' off the cold
You pretend it doesn't bother you but you just want to explode
Most times you can't hear them talk, other times you can
All the same old cliche's, "Is that a woman or a man?"
And you always seem outnumbered, you don't dare make a stand



-

........................................................................................

15.10.02

داني كه آن دو چيز، آن دو چيز عزيزغريب، چه تقرير مي كنند؟
پنهان شويد، پنهان شويد، پنهان شويد،
كه بي بهانه، >فقط تعزير مي كنند!

-

........................................................................................

10.10.02

«راستي حماقت يعني اين...»
بدتر از همه اين كه وقتي به چند روز پيشت نگاه كني تازه متوجه شوي كه چه دروغ هاي مضحكي گفته اي.......... آدم احمق باشد؛ اما احمق نفهم كه...... احمق نفهم هم نشد احمق بي شعوركه........ . من فعلا يك احمق باشعور و با فهم و كمالات هستم. و از حماقت خسته شده ام و از خستگي خواب از سرم پريده و كمي هنوز مريض احوالم و دخترك كبريت فروش هم مرده و و من اداي هذيان گفتن در مياورم. ولي تب كه دارم!

راستي «شكستن بغض كوچه» يعني چه كه انقدر اين خواننده ها و شاعرها مي گويند؟ كوچه يعني چه؟ بغض كوچه يعني چه؟ شكستنش بغضش ديگر يعني چه؟
راستي افتخارات تقويم هفت هزار ساله مان را ديده ايد؟ ما هم مفتخريم! راستي ما چند جور سالشماري داريم؟........... من كه 2002 را ترجيح مي دهم. جشن مهرگان هم نمي گيرم. يعني مثلا هفت هزار سال پيش جمع مي شده اند، مي گفته اند ما مفتخريم كه هيچ ديگري زادي الانه از اين بازي ها در نمي آورد؟ يعني همين جور خشك و خالي بوده و سمبليك فقط؟ آيا پاي اعتقاد و مرام................. از هذيان دور شدم. به ادامه هذيان گوش فرا ندهيد. لطفا بعد از شنيدن بوق حرف مفت نزنيد، چرا كه مشترك مورد نظر جدا آدم متشخصي نمي باشد! فحش ميدهد آن هم فحش هاي ناجور! خودم يك بار از خجالت آب شدم، مرتيكه ي «....»ي «...»ي «...»*ي!!!!! مي دانيد من اصلا «....»* نيستم، اما تحمل اين جور رفتار را هم ندارم. باشد تا روزي مهرمان را با هم تقسيم كنيم. آخر ما خيلي مهرورزيم، مهرماه هم كه هست، جد و آبادمان هم كه ماهر(=مهرورزان فسيل شده) بوده اند. آخ اگر آنها مي دانستند ما چقدر «...»* شده ايم اين روزها. انقدر به هم لبخند مليح تحويل مي دهيم قبل از برخوردهاي مهروزانه مان. آخ آخ آخ........آوووخ خ خ! با با يواش تر «...»* ها!!!!!
راستي دروغ گفته ايد تا بحال؟ راست راستي كه من و دختر كبريت فروش خيلي باهم رفيق بوديم. مي شد گفت او يك «....»* واقعي بود. فقط كمي در كبريت دادن خست داشت........
راست راستي ***دلبر كه در طرف چمن خوابيده يك لا پيراهن بايد نظر در گفته و رفتار و كردارش كند............ ورنه بخواب بيند او گرماي آغوش مرا!

*«...» = خوش برخورد، خوش مرام، دوست داشتني!
*** اين قطعه زيبا شيرازي وفتي شروع شود خيلي زيبا است. حوصله كنيد! هذيان هم نگوييد،

-

........................................................................................

7.10.02




ببخشيد آقا جان، كبريت خدمتتان نيست؟ هوس سايه كرده ام، هوس سيگار در سايه كرده ام..... هوس هوسبازي با سيگار در سايه كرده ام. آقا تب دارم، هذيان مي گويم. فقط كبريت مي خواهم! دخترك كبريت فروش كه ديگر كبريت ندارد......

-

........................................................................................

5.10.02

من خوابم مي آيد. شبها مي خوابم. حوصله شب زنده داري هم ندارم! خواستيد بكشيد، نخواستيد نكشيد......
ما فقط سنگ مي اندازيم؛ اگر لازم شد. كلوخ جمع مي كنيم، اگر لازم شد. حكم را قاضي القضات مي دهد. من و شما رعيتيم. آن هم اگر لازم باشد.....
بله! راست مي گويند.نگاهش تلخ بود؛ اما غريب نبود.براي ما غريب نبود. آن وقتها كه كلوخ مي اندازيم به همديگر. مرگ تلخ نگاههاي رعيتهاي كلوخ انداز .......
يك صدايي بيايد كه آي ي ي ي رعيت ها به همديگر كلوخ نياندازيد.......راستي لازم هست؟!!!
شب خوش!

-

........................................................................................

2.10.02

Not even Bill Gates can explain this one!
Try this:


Open a blank Word document and type



= rand (200,99)


Press Enter and wait 3 seconds...dont forget to type

the equal sign...


-


حمومي آي حمومي، لنگ و قديفه ام رو بردن......

باورم نمي شد، همان پسري كه موقع بليط خريدن با نهايت احترام، گفته بود "اول شما بفرما مهندس" حالا داد مي زد: "آي بچه شهري تو مي خواي منو بزني برو [...]".
اين "بچه شهري" را چندين بار با نفرت و خشم تكرار كرد. انگار كه يك فحش ناموسي مي دهد. مهندس هم كه ديگر از خودمان بود و معرف حضور؛ يك دانشجوي مودب و اتو كشيده كه از دعوا كم نمي آورد، و با متانت پسرك را دعوت مي كرد كه سوار الاقش شود و برود تا شايد در دهاتشان پدر واقعي اش را بيابد. واي كه مهندس جان چه لبخند زيبايي داشت وقتي اين كلمات را ادا مي كرد.البته لبخند كه چه عرض كنم.... من و مهندس و پسرك با هم وارد مترو شديم، و سوار يك كوپه شديم. آن ها رو به روي هم روي نيمكت ها نشستند و من كه ديگر جايي نداشتم مجبور بودم همان وسط ورودي سيخ بايستم. هيچ وقت از مترو خوشم نيامده، سكوت آدمها سياهي تونل ها...... تنها صداهايي كه به گوش مي رسند: هواكش، تلق تولوق اين ماشين چيني كه يك سال نشده آثار زهوار در رفتگي از همه جايش مي بارد، و صداي نفس هاي مسافران كه اين موقع شب معمولا تنها و خسته اند و حوصله حرف زدن و زبان ريختن ندارند.
داشتم به رنگ قرمز نيمكت فكر مي كردم. هر جور نگاهش مي كردم، مي ديدم كه هيچ تناسبي با آن شلوار سياه و گشاد و وصله پينه شده پسرك نداشت. پيراهنش هم دست كمي نداشت، انگار از لجن بيرونش آورده باشي، دستانش يك تكه سياه، صورتش پر از زخم هاي ريز و درشت و چشمانش.........نگاه تلخش به كنار دستي هاي مهندس؛ نگاهي نفرت آميز كه يك لحظه دلم را لرزاند. دختر و پسر خوش بر و رويي كه به شدت مد روز بودند. انگار هيچ كدام چندان از اين كه به خاطر چند دقيقه ترافيك وارد اين خوكداني شده اند راضي نبودند. فقط دست هم را گرفته بودند، اما شايد به تبعيت از فضاي حاكم ساكت ساكت بودند. دختر معذب بود، جمع به شدت مردانه و بي ريا بود. نمي توانست بار نگاههاي سنگين اين مردان خسته را تحمل كند، همراهش هم كه لبخند تمسخر آميزي به لب داشت و با گستاخي به آن خانم چادري روبه رويش زل زده بود........ هر كس سوژه اش را پيدا كرده و بي ملاحظه چشم چراني مي كند. پسرك همراه دختر را، همراه دختر زن چادري را، زن چادري...... انگار مرا مسئول پارگي كفش پسر كوچكش مي داند. با خشم به من خيره شده. يادم آمد كه صبح با عجله بيرون آمده بودم و موهايم به طرز مسخره اي آشفته بودند. از خجالت به در مي چشبم و پشتم را به همه شان مي كنم و سعي مي كنم سرم را با سياهي ها گرم كنم كه هي مي روند و دوباره مي آيند. كم كم توي شيشه در، عكس كمرنگ خوم را پيدا مي كنم. براندازش كه كردم ديدم از او خوشم نمي آيد. زل زدم به چشمانش و دوباره به فكر فرو رفتم. نمي دانستم اورا از چه گروهي بدانم، نمي دانستم چطور نگاهش كنم و بگويم كه از او متنفرم............ يكهو به خودم آمدم، پسرك داد مي زد : "آي بچه شهري... "

لُنگم و قديفه ام جهنم!اون يكي چيزا رو بردن........

-

........................................................................................

30.9.02

MAN
من يعني انسان،من يعني مرد، يعني يك دخترك كبريت فروش بي نوا، بي ترانه، بيشتر از 15 ساله؛ من يعني من!

-


صفحه ي تسليت روزنامه ها، گفت دوشنبه روز ميلاد منه.

-

........................................................................................

27.9.02


With dreams to be a king first one shoud be a MAN


-


آغاز پايان
دنبال شب و عشق گشتم، تو را پيدا نكردم، يك سطل رنگ برداشتم...... اين ماه و ستاره هاي نيرنگ باز، مرا به هزار ترانه صدا كردند و هر بار كه نزديك رفتم فرياد شان كر كننده بود، كه "پايان نزديك است" من كورمال كورمال فرار مي كردم و داد مي زدند كه "هراست را پاياني نيست" اما اين بار منم كه ترانه پاياني را شريرانه فرياد مي كنم. من كه با تو بي نهايتم.....
ديگر من و تو خورشيد، تنها مانده ايم.......




پ.ن: لازم است از هنرمندي كه اين بلاها بر سر اثر هنري او آمده پوزش خواهي كنم :)

-

........................................................................................

22.9.02

پل بسته اي كه بگذري از آبروي خويش؟!!!

-

........................................................................................

20.9.02

«شب ها همه چيز به رنگ همه چيز در مي آيد»

-


پراكنده نامفهوم يا خودسانسوري:
- گرم نيست! گرم نيست! من هم تكه اي از دنيا هستم!
- آريا شهر؛ روزنامه عزيز چرا زر مي زني؟ داريوش عزيز چرا دلت مي خواهد گريه كني؟ خانم محترم من كه لو لو نيستم! بيا بنشين كنارم برويم؛ راننده نا محترم، چرا فقط آينه را نگاه مي كنيد؟ خانم جان چه خوب شد كه آمديد! راننده سنگ دل كمي طولش بده! اين جا خوش مي گذرد! خانم جان دماغ فيل چه جذابيتي براي شما داشت؟- مردك! ماشين 4 چرخ دارد...
- انتخاب واحد؛ من نمي تونم؛ دستت درد نكنه!
- تصادف؛ يكي از عوامل پيشرفت!
- شلوغي! شلوغي! پس كي نوبت من.......
- 15 تا؟!! چه كم! خدافظ، چه زود؟!!!
- احمق! احمق! همه چي خراب شد........
- مطمين باش بخشيدم!
Don't want to fight day and night
Bad enough you're going


-

........................................................................................

15.9.02

«هر جا كه ديگر كار نداريد، به خانه اتان برگرديد»
من گريه ام نگرفت. شمع هم روشن نكردم.
تو هم گريه ات نگرفت، هيچ كس هم گريه اش نگرفت، فقط شمع روشن كرديد، من اما شمع هم روشن نمي كنم. مرثيه هم نمي گويم، نه براي آن ها نه براي سيل زدگان آلمان، نه براي زلزله زدگان قزوين، نه براي هيچ فاجعه معمولي ديگر...... آن ها فاجعه خودشان را تجربه كردند و رفتند. خودشان مرثيه خودشان را خواندند و رفتند. شمع روشن كردن من هم هيچ......
من مدتهاست كه با فاجعه زندگي مي كنم. من مدتهاست كه براي خودم گريه مي كنم؛ تازه شمع هم روشن مي كنم و هربار كسي مثل تو خاموشش مي كند. اي لعنتي شمع خاموش كن، شمع هايت را كه روشن كردي، مرا به حال خودم بگذار و به خانه ات برو، اينجا خانه من است! آن عقده هاي حقير هم كه گفتي مدتهاست كه فراموشم شده، تو سنگ دلي كه اصلا گريه ات نمي آيد، آن وقت چرا شمع روشن مي كني؟!!!! تو كه از هر حرف كوچكي، بهانه اي براي شمع خاموش كردن پيدا مي كني!
پايان... (اين سه نقطه نيست، اين يعني نقطه! نقطه! نقطه! هر دفعه هم درشت تر!)

-

........................................................................................

11.9.02

فاجعه
همين جور هي صداي ماشين هاي آتش نشاني بود كه در گوشش مي پيچيد و عذابش مي داد. دو سال پيش با اين كه مي توانست با همين پول خانه فوق العاده زيبا و جادارتري در يك محله آبرودار داشته باشد، اينجا را انتخاب كرده بود. فقط براي ترسش از آتش، فقط براي اينكه ايستگاه آتش نشاني در چند قدمي اينجا بود. اما حالا نمي دانست چه اتفاقي افتاده كه هر شش باري كه تلفن زده بود هيچ كس جواب تلفنش را نداده بود............ افتاده بود روي جسد بي جانش و زار ميزد. يك ساعت پيش كه خانه در آتش مي سوخت، مثل ديوانه ها بالا و پايين مي رفت، گاهي يك سطل آب مي آورد، گاهي بدو سر كوچه مي رفت تا كمك بياورد، گاهي گريه مي كرد، گاهي به طرف آتش مي رفت كه نجاتش دهد، اما ترس از آتش ....... در اين يك ساعته ده ها ماشين آتش نشاني از سر كوچه رد شده بود، و او هر چه با جيغ و فرياد و اشك التماسشان كرده بود، هيچ كدام حتي صدايش را هم نشنيده بودند.
حالا ديگر فقط يك جسد سوخته برايش مانده بود و يك ويرانه. چه عزاداري با شكوهي بود آن روز كه از آسمان هم سنگ مي باريد . تا شب سرش را روي صورت نرم او گذاشت و گريست- با اين كه صورتش هم ديگر كمي چندش آور شده بود - ..... همان جا خوابش برد. فردا كه گرمي آفتاب را روي صورتش حس كرد.......كمي آرام شده بود.حالا ديگر بايد براي گربه بيچاره اش فكر آرامگاهي مي بود. درست كه چيزي از بدنش سالم نمانده بود اما نمي شد كه........ امروز بنظرش تغييري......... هميشه از اين كه نمي توانست صبح ها آفتاب داشته باشد از اين خانه گلايه مي كرد. اما امروز صبح آفتاب حتي چشمانش را مي زد......اما نمي فهميد چه اتفاقي افتاده. همه چيز هم عادي بنظر مي رسيد. نه صداي بوقي، نه سنگي از آسمان، آفتاب كه آفتاب هر روزه بود و از شرق هم آمده بود......... اما..... اما..... پس آن عدد يازده منحوس سر به فلك كشيده كجا بود؟ همان كه سايه لعنتيش هميشه آزارش مي داد....... يادش آمد كه از اول هم اين يازده برايش منحوس بود.حالا هم كه در روز يازدهم گربه اش در آتش سوخته بود...... بايد براي هميشه اين يازده را از ياد ببرد. در تقويم، زندگي، شمارش، آسمان.....

-


آفتاب فرو رفت آسمان سرخ و سياه شد.
دوره ي ماه شد.

به رنگ شب........

-

........................................................................................

8.9.02

«براي همة با معرفت‏هاي عالم»
بازم همون دوره بي سواتي // قربون اون حرفاي عشق لاتي......
قربون اون دوره تردماغي // قربون اون تصنيف كوچه باغي..........
من از ركود عشق در خروشم // اگر دروغ ميگم بزن تو گوشم......
حجم فايل حدود يك مگابايت

اين صداي ابوالفضل زورويي نصرآباد، تو مجلس محفل رندان خيلي پرطرفداره. صداي گرمي داره و قطعه هاي با نمك كه البته اينجا يك كمي سانسور شده هست. تقصير از ابراهيم نبوي و سايتشه...... اين مجلس فوق العاده صميمانه و به قول شكيبا رفع القلم، با حضور خيلي از شاعران مطرح طنز يك شنبه اول هرماه چهارراه كالج روبه روي پلي تكنيك، فرهنگ سراي انديشه برگزار ميشه. شهرام شكيبا هم مجريشه كه با مزه پروني هاش يه جورايي نقل مجلسه. اين تيكه خيلي قشنگ رو از شاهكارهاي ابراهيم نبوي پيدا كردم.

-

........................................................................................

7.9.02

غربت
با اين كه داور دست جوانك رو بالا برده بود، جمعيت هنوز اونو تشويق مي كرد، حتي با حرارت تر از قبل. حتي چند نفر اشك شوق مي ريختن. قصه آنها همان قصه قديمي بود. همه چيز تكرار شده بود. مو به مو! قهرمان كودكي زنده شده بود؛ آن جوان بيچاره با آن مادر دلسوخته با اين پهلوان كه از روي جوانمردي.......... جوانك كه از همه چيز باخبر بود با حالتي قدرشناسانه داور رو كنار زد و دست اونو بالا برد. او را در آغوش گرفت. او اما مثل يك تكه سنگ سرد شده بود. بهت زده بود....

وقتي كه هياهو تموم شد، وقتي كه تنها شد و روي تختش دراز كشيد، بالاخره بغض خودش هم تركيد، اما تا خواست زار بزنه، پاي راستش تير كشيد. صحنه دوباره تو ذهنش اومد. وقتي جوانك پاشو گرفته بود يك دفعه نفهميد چطور شد كه از زمين كنده شد و براي اولين بار او چرخيد. يك دور برعكس.او كه هميشه ايستاده بود و چرخيدن بقيه رو با افتخار نگاه مي كرد. اين دفعه بار اول بود كه سقف سالن رو ديد. بار اول بود كه غرورش شكسته بود. بار اول بود كه......... به پشت افتاد و باخت. آرزو مي كرد حداقل كسي بود كه دلداريش بدهد.....

-

........................................................................................

2.9.02

خيابان دلتنگ نقاش!
دلتنگي هاي نقاش خيابان چهل و هشتم
........خيابان چهل و هشتم
خيابان چهل و هشتم........
خيابان چهل و هفتم.......
خيابان چهل و........
خيابان چ......
.............خيابان! خيابان! خيابان! .............
***************************
بچه ها شوخي شوخي غورباقه ها رو مي كشند، اما غورباقه ها جدي جدي مي ميرند!
اين جمله فكر كنم مضمون اولين داستان علي عسگريه. چون هنوز خيلي يادمه و دوستش دارم، اينجا نوشتم، خودش كه آرشيو نگذاشته!

-

........................................................................................

26.8.02

اين آينه هم كه همه اش راست مي گويد، حالا راستي اش بكنار بي رحمي اش را چه كنم. امروز با اين كه مي دانست بايد خوشگل مي شدم پيش او كه دلم پيشش بود انقدر زشتم كرده بود كه.....
خودش مي داند كه حرفش ردخور ندارد براي من، مي داند كه چقدر دل نازكم،كه چقدر حسودم،كه چقدر آرزو دارم،.....باز هم حرفش يكي ماند. انگار كه بخواهد مردي اش را ثابت كند.....
هي ژل زدم هي سشوار كشيدم، هي ژل زدم، سشوار كشيدم، ابرو در هم كشيدم، نازش كشيدم،هر چه التماسش كردم يك دروغ مصلحتي براي امروز بگو، نشد كه نشد. گفت تو امروز زشتي كه زشتي.
از لج او افتادم و يك دل خون گريه كردم شايد چشمانم كور شود كه نبيند اين مظهر مردانگي را! آخ كه چه بوي نفرت انگيزي دارد اين ژل سشوار خورده!

-


اي به درك كه مرگ مرد
چه زيبايي عشق! پرنده هوايي! اي عشق تو خدا خدايي.....
آخر نيامد! اي به درك! مگر مجبوري؟ فرشته نشد حوري!
دلي دلي دلي، شبي در لاله زارِ شهر ري، بلبل گفت به گل، اي ماه بخارا بيا برويم سينما. گل گفت به بلبل: اي سرو سمرقند چه فيلمي مي دهند؟ بلبل گفت به گل: فيلم «زمستان آينده» گل گفت به بلبل: تنها برو نمي آيم بنده!
تندر كيا از « شاهين دو» 1320

-

........................................................................................

25.8.02 ........................................................................................

22.8.02

اين چ پاييني رو از رو اين نوشتم، هر چن بي ربطه، از روزنامه اطلاعات آگهي ترحيم:
به كدامين بهانه تحمل توان كرد، نبود آنكه از ما بود
بهانه در اين راز است، خسته بود و اين خسته از امواج ساحلي جست
غمتان موج را به ساحل آرامشش مي كشاند
با يادش شاد باشيد كه بي موج آرميدن آرامش اوست



-

........................................................................................

21.8.02


با يادش شاد باشيد، كه بي موج آرميدن آرامش اوست.

با يك لگد محكم سنگ را كنار انداخت و به هر زحمتي بود تن كرخت شده اش را بيرون كشيد. كورمال كورمال دنبال يك آينه گشت. دوست نداشت در راه خانه كسي از اين جماعت كودن ها با اين سر و وضع ببيندش. پيدايش نكرد و منصرف شد.
خودش تعجب مي كرد كه چرا با اينكه قبلا اين مسير را بارها آمده بود، باز هم راه را به سختي پيدا مي كرد. فقط كافي بود چشمانش را ببندد و همه چيز را از آخر به ياد بياورد. اما باز هم..... به در خانه كه رسيد كمي عصبي شد، احمق ها قفل خانه را عوض كرده بودند. أخر تنها كليد كه پيش او بود، او هم كه قرار نبود هم آنجا باشد هم اينجا! نيشخندي زد و با خود گفت حالا كه اينجايم، پس زياد هم بيراهه نرفته اند.
خيلي سريع چيزهايي را كه مي خواست برداشت، بالش نرمش را، آن رو انداز دوست داشتني كه زمينه سفيدي داشت پر از گلهاي سرخ و سفيد، ادو كلني كه «او» برايش خريده بود، يك چراغ قوه و چند باطري اضافه كه گاهي بتوانند كتابهايي كه برداشته بود بخوانند، و آينه را؟!!! با ترديد برش داشت.اول فكر كرد كه بايك چراغ قوه كه آينه در تاريكي به كار نمي آيد، اما با خودش گفت آن جا مي تواند بالاخره آينه را هم تنها ببيند، بدون خودش! جايي هم كه تنگ نمي كرد، اين تجربه ي جديد!
فقط مانده بود كه طرحش را با او بگويد. خانه شان خيلي شلوغ بود، يادش آمد كه امشب جشن تولد «او» بود. از پشت پنجره چند دقيقه به صورت دوست داشتنيش خيره شد. مثل ستاره در آن جمع – كه بيهودگي و بطالتشان را تمسخر مي كرد - مي درخشيد. هنوز هم مثل آن اوايل هيچ وقت نمي توانست وقتي او نگاهش مي كند اين طور كه دوست داشت به او خيره شود. اما دو دل شده بود بود كه واقعا او را هم با خود ببرد يا نه؟ آخر ديگر دو دستش پرٍ پرٍ بود و نمي توانست چيز ديگري بردارد. تازه دلش نمي آمد اين شادي را از او بگيرد. راستي اگر او مخالفت مي كرد؟ منصرف شد. اما كاش مي توانست اقلا كمي از آن لبخند او را لاي كتاب بگذارد تا هر وقت كه بازش مي كند....... يك لحظه كه نگاه او با نگاهش تلاقي كرد، به سرعت از آن جا محو شد و به گورستان برگشت. تمام جزئيات را رعايت كرد كه مبادا كسي جايش را پيدا كند. افسوس خورد كه چرا كمي از آن ياسهاي كنار خانه اين جا نروييده بودند.....
دراز كشيد، و خودش هم نفهميد كه چطور توانست سنگ را سر جايش بگذارد، اين بار سنگ را پشت و رو گذاشت. چراغ قوه را روشن كرد و روي نوشته ها گرفت:« بزرگ زاده شد، با شكوه زيست، و آسان رفت».دستش را روي سنگ گذاشت و يك فاتحه براي همه شان خواند.
كمي احساس سرما مي كرد، آخرين لحظه دلش نيامده بود نشانه اي براي او نگذارد. گوشه آن روانداز گل منگلي را بيرون گذاشته بود كه شايد روزي او (فقط او!) به دنبالش بيايد. دوست نداشت روزي او را نا اميد ببيند. شايد هم خودش را؛ حالا هم بقيه رو انداز فقط نيمي از بدنش را مي پوشاند. زياد تو جهي نكرد. غمي كه در دلش جا خوش كرده بود، سرما را از يادش مي برد. آن طور كه او نگاهش كرده بود، دوباره ديوانه اش كرده بود........

-

........................................................................................

18.8.02

من آهنم! من آهنم! من آهنم؟!!
حتما آهنم! حتي اگر زير اين آفتاب ذوب شوم!
تو سنگ خاره اي؟ تو سنگ پاره اي؟ تو سنگ واره اي!
از بس كه من آهنم، از بس كه تو سنگ واره اي،
من آهن واره ام، تو آهن خواره اي!

-


چرا حالا كه همه نامه ويروسي داشته اند يكي هم براي من نيامده؟
تهديد مي كنم، اگر برايم نفرستيد، مثل مامان آن بچه كه گفته بود اگر برايم لباس منچستر نخريد مثل مامانم خودكشي مي كنم-و كرده بود اما نه مثل مادرش- ، خودم را مي كشم ، درست مثل مادر او!

-

........................................................................................

16.8.02 ........................................................................................

12.8.02

نفهميدم اين چه مرضي است كه خواب و بيداري آدم را نشود فرق گذاشت. تازگي خوابهايم شده دنباله جريانات هر روز. انقدر واقعي و معمولي كه گاهي يادم مي رود فلان چيز را در خواب ديده ام يا واقعا بود! هر شب يك ماجراي كاملا عادي از اتفاقات روزمره ؛ البته خوبيش اينه كه از حالگيري و اعصاب خرد كني خبري نيست.

از خجالت سرخ شدم! مي خواهي يك بوس از لپش بكني، از تو بوس ماهواره اي مي خواهد! 4 سالگي كه اين شود، 18 سالگي چه.....
اما اين نان و عشق و موتور 2000 اصلا كمدي نيستها! من به شخصه خيلي سعي كردم فقط كمي بخندم ولي نشد كه نشد! اكبر عبدي هم خيلي غم انگيز شده.خيلي سعي مي كنم باور نكنم كه او تمام شده. بهتر است بگوييم ديگر مد روز نيست!.

عكس فوري:سوخت! امروز مثل ديروز و ديروز تر. همين پست قبلي . چرا بايد امروز يك دانشجوي ايراني با ديروزش فرق داشته باشد؟!! وقت، تلف، مي كنيم! اگر هر كدام از ما يك دهم از وقتي را كه براي به وجود آوردن يك اثر پايين تر از متوسط _ در حوزه اي كه سررشته اي از آن نداريم _ تلف مي كنيم، به طور جدي روي توانايي اصلي خود خرج كنيم، قطعا نتيجه غير منتظره اي خواهيم داشت. اما فعلا همگي از داشته هامان دلزده شده ايم و تشنه ي نداشته هامان هستيم در اين راه اگر بتوانيم گاهي از بالا به خودمان نگاه كنيممي بينيم كه چقدر مضحك شده ايم!

درشت:بعضي ها با هيچي حال نمي كنند، بعضي ها با «هييييچي» حال مي كنند، بعضي ها با «هيچچچچي» حال مي كنند. بعضي ها هيچي ندارند كه با آن حال كنند......

قاصدك با صداي شجريان– از آخرين جرعه جام
reza

كلكسيوني از به يادماندني ترين ترانه هاي قديمي ايراني

-

........................................................................................

6.8.02

گفتگوي ابراهيم حاتمي كيا با علي مير ميرزايي
به من مي گفتند تو از حاج كاظم (آژانس)دفاع كرده اي از مردم نه! همين خيلي بغض دارد. يعني اين آدم ديگر مردم حساب نمي شود؟ انگار پذيرفته ايم جبهه اصلا يك سياره ديگري است، سياره اي كه خوب هم نيست و اين جا مسئله جا افتاده..........من از همين غربت خوشم ميايد. شايد او سيلي هم مي خورد. شايد من از زدن آن سيلي اصلا لرزم مي گرفت .....يك جاهايي موقعيت هايي پيش ميايد كه تو نمي داني به نفع عقلت راي بدهي يا دلت.....به عنوان يك شهروند به او(حاج كاظم آژانس) سيلي مي زنم اما سيلي اش از سر غربت است.بالاخره جايگاه آرمان در جامعه ما كجاست؟...
هر وقت خارج رفته ام و ده فيلمساز بوده اند از نه تاي بقيه از فيلمشان پرسيده اند به من گفته اند چرا نظام اين طوري است....... [بعد از نمايش آژانس] گفتند يك جانباز با تو كار دارد و مرا سوق دادند به سمت او كه روي صندلي چرخدار بود. نزديكش كه شدم گردنم را گرفت، فشار داد و در گوشم گفت:سوپاپ!سوپاپ! تو سوپاپ اطمينان نظام هستي...! من حرف او را مي فهميدم. درد عظيم او را كه هزار و يك مشكل دارد حس مي كردم. اما سيلي است ديگر!.... غربت از آن واژه هايي است كه دستمالي اش كرده اند. مسخ شده است. يك وقت رنگ و بوي تازه اي داشت. من از نسل خودم حرف مي زنم. بچه هايي كه از جايي مي آمدند. حس خاصي داشت. اما....تلويزيون را باز مي كني يك مرد گنده زار زار گريه مي كند كه يعني غربت! .... بعضي نشانه ها نشانه هايي عزيزند. اما بدلشان مي كنند به دكان دو نبش. آن قدر غربت را دكان كرده اند كه خود «غربت» غريب مانده افتاده دست عده اي كه مسخش مي كنند. از درون تهي اش مي كنند بوي نوستالوژيكي نمي دهد. بوي توقف عقب ماندگي و ارتجاع مي دهد.

نكته:
درست كه چهره خيلي از «ما»!! در سينماي حاتمي كيا بي رحمانه اغراق مي شود. اما «آنها»! كه بي رحمانه تر اغراق مي شوند! مجبوريم ادا در بياوريم؟ چه كسي آنها را نظام مي داند؟!! خيلي دوستش دارم. همين!



يادآوري: محكٍ محك. چي شد پس اون همه.... 4 شنبه- 5 تا 11 شب بالا تر از پارك نياوران.
راستي ما كه هستيم؟
وضع فعلي: هزار كار دست نخورده مانده روي دستم. تنبلي هم خوب دردي است! دلم مي خواهد با يكي دعوا كنم، شده سر حاتمي كيا! مشت و لگد هم بلدم پرت كنم. يك فحش جديد هم ياد گرفته ام كه جواب ندارد.
پيشنهاد: Marc Antony – You Sang To Me


-

........................................................................................

1.8.02 ........................................................................................

27.7.02

خيلي عجله داشت. باران تندي مي باريد. انگار ابرها شيشه ماشينش را هدف گرفته بودند. احساس مي كرد با اين كار مي خواهند چيزي را به يادش بياورند. اما آنها ديگر چه خبري داشتند كه به او بدهند؟ چيزي باقي نبود كه براي يادآوري آن احتياج به معجزه داشته باشد!
كمي كه رفت كنار جاده يك كوتوله ي مضحك را ديد كه با تمام وجود تقلا مي كرد تا دل راننده را به رحم آورد تا شايد او را هم تا ايستگاه مترو برساند. پيرمرد عين يك دستمال كثيف مكانيكي شده بود كه چند برابر وزن خودش آب كشيده و حالا گوله شده بود كنار جاده. اول از كنارش رد شد. اما كمي كه فكر كرد به اين نتيجه رسيد كه شرافتش اجازه نمي دهد آن پيرمرد بيچاره را زيز باران رها كند. برگشت،اما اول آن پارچه ي سفيد بزرگ را از صندوق آورد و روي صندلي انداخت تا ماشين جديدش روغني شود. حالا ديگر مثل قبل با عصبانيت به قطره هاي باران نگاه نمي كرد. خيلي متواضعانه در پاسخ پيرمرد كه اصرار داشت بخاطر او راهش را دور نكند لبخندي زد و آدرس دقيق خانه اش را پرسيد. ساعتي بعد، پيرزن خوشرويي قدرشناسانه از او دعوت مي كرد تا حداقل براي صرف چاي دقايقي آنجا بماند.
با خودش فكر كرد، اين پيرزن بايد در جواني بسيار زيبا بوده باشد. طوري كه بنظرش اين دستمال مچاله شده ي روغني اصلا شايسته اين دختر خوش قد و قامت نبود. در دل به حال پيرمرد غبطه مي خورد. اما از روي ادب دعوت دوشيزه زيبا را قبول كرد. وقتي ديد حضور او باعث شادي دخترك بي نواست، از روي دلسوزي دعوت شام را هم قبول كرد. البته با اكراه؛ آخر يادش بود كه بايد بيشتر عجله كند. ديشب همسايه كناري آنقدر عصباني شده بود كه چيزي نمانده بود در خانه را بشكند و ....... از چشمي در كه نگاهش مي كرد ياد آن پليس بد قيافه فيلم آنشب مي افتاد مي افتاد. چقدر مضحك بود! بيچاره خانم همسايه؛
شام به سرعت صرف شد. از آن زوج نامتناسب خداحافظي كرد و ساعتي بعد در رختخواب كنار همسرش آرام گرفته بود. زنك بيچاره ديگر بدجوري بو گرفته بود.اما پارچه سفيد را كه يادش رفته بود از پيرمرد بگيرد. خودش هم آنقدر كوفته و خسته بود كه ديگر ناي چاله كندن نداشت. تازه بايد صبح زود هم بيدار مي شد كه فرصت داشته باشد دستي به سر و روي ماشين بكشد و فكري هم به حال در شكسته شده بكند.
اما امشب در كه باز بود ، هوا هم آنقدر طوفاني بود كه مي توانست مطمئن باشد تا فردا صبح هواي اتاق بدتر از اين كه هست نخواهد شد. فردا شب حتما بيشتر عجله مي كرد......


-

........................................................................................

26.7.02 ........................................................................................

23.7.02

بهتره اسم اينجا رو بزارم مملو از خالي. نه؟‍

-

........................................................................................

22.7.02

تنها يك بادبزن شكسته ماند...... و ديگر؟
صخره هايي آن قدر بزرگ كه از سنگيني آن بطري نيمه پر پپسي خرد نشوند.
صندليها گرم بود، اما ردي از دو احمق نمانده بود. دو احمق پير، كه قرار بود اين آلاچيق چوبي زهوار در رفته را سر پا نگه دارند؛ و لرزشها؟!! شايد اين هم توطئه اي آسماني بود!
كسي ندانست....... آيا فرصت داشتند قبل از آخرين لرزش، سرودي را كه نوشته بودند، فرياد بزنند؟ يا اينكه از بهت آن گفتگوي بي پايان و چندش آور، كلماتشان را از ياد بردند و همسيراييشان را......
يا كوششي براي ريشه كن كردن گياه سبز آدم خواري كه مرحم قلبهاي شكسته شان شده بود؟!!
آن شال كهنه خيس از اشك--- اشكي كه از چاه عشق فراموش شده شان بيرون ميامد --- كه خود را در آن پيچيده بودند از تابش آفتاب خشك شده بود؟ يا اين كه روماتيسم ؟!!!
شايد آنقدر لرزيده بودند تا با صندلي ها يكي شده بودند، شايد آخرين لرزش ها عشقشان را زنده كرده بود. شايد آن نصفه پپسي را در پياله شان ريخته بودند كه در ماه......
كسي ندانست! كسي نخواست كه بداند!!!

صندليهاشان اما هنوز گرم بود....

-

........................................................................................

21.7.02

Other bands play, ManowaR KILLS!
ManowaR تركيبيه از دو كلمه war(چون از نظر اونا هر روز زندگي يك جنگه) و Mannish.اولين گروهي كه با خون عهدنامه شون رو امضا كردن. خودشونو سلطان موسيقي متال حقيقي معرفي مي كنند و ديگر گروههايي كه در حلقه هاي تجاري هواداران را فريب مي دهند، متال دروغين مي خوانند.
همه گروههاي متال توافق دارند كه اين زندگي، دروغ و تهوع آوره. ManowaR اما، با اين مقدمه شروع مي كنن و يك جنگ تمام عيار رو روايت مي كنن. فرزندان خداي خدايان حقيقي در برابر ....... نبرد تا سر حد مرگ؛ پيروزي حتمي و نابودي هر كس كه سر راهشون بايسته. وفاداري، فداكاري، ثابت قدم بودن در راه آنچه به آن معتقديم پيام اصلي ManowaR است.
طرفدارانWarriors و جنگ آنها براي همه آن چه كه حقيقت است. يك فضاي حماسي و انرژي بخش. چيزي شبيه وعده پيروزي حق بر باطل در كتابهاي ديني.


I surrender my soul
Odin hear my call
One day I'll sit beside your throne
In Valhalla's great hall
Like so many before me
I'll die with honor and pride
Destiny is calling
Immortality be mine


I will lead the charge
My sword into the wind
Sons of Odin fight
To die and live again
Viking ships cross the sea
In cold wind and rain
Sail into the black of night
Magic stars our guiding light


Place my body on a ship
And burn it on the sea
Let my spirit rise
Valkiries carry me
Take me to Valhalla
Where my brothers wait for me
Fires burn into the sky
My spirit will never die
قطعه Swords in the wind


** odin خداي خدايان. Valhalla سرسراي بزرگي كه نديمه هاي اودين(Valkirye) روح جنگجويان را به در آنجا به جاودانگي در جوار Odin مي رسانند. همگي از افسانه هاي كهن اسكانديناوي گرفته شده اند.


قطعهWarriors Of The World united از آخرين آلبوم آنها به همين نام.(1.4MB/4.30min/40kbps)

-

........................................................................................

20.7.02 ........................................................................................

19.7.02

همه پش سرش بهش مي گفتن.«پسر كوچولوي معصوم!» از اين كه بهش بگن «پسر كوچولوي معصوم» اصلا خوش نمي اومد. يه روز رفت وسط خيابون جيغ كشيد من پسر كوچولوي معصوم نيستم!....
از اون به بعد همه بهش مي گفتن «پسر كوچولوي معصوم دروغگو!». داشت قاطي مي كرد. به هر كي مي رسيد فحش مي داد و بد و بيراه مي گفت. موي دخترا رو مي كشيد، واسه سرا جف پا مي انداخت.....
از اين به بعد همه بهش مي گفتن «پسر كوچولوي معصومِ دروغگوي بي تربيت!» . ديگه داشت منفجر مي شد. رفت يه بسته مرگ موش خورد . ولي مردم...
از اون روز به بعد بهش مي گفتن «پسر كوچولوي معصومِ دروغگوي بي تربيتِ ديوونه!». زد به سيم آخر. يه چاقو ورداشت و اولين كسي رو كه ديد كشت.
تو دادگاه يه روزنامه ديد كه نوشته بود «پسر كوچولو» به دادگاه رفت. ديگه نا اميد شد. سرشو گذاشت رو ميز و مرد.
قاضي حكم داد:«پسر كو چو لو» اصلا نمي خواست زنده بمونه!

«حق! حق! اي هميشه هست.
تو را به جان البرز! او را بيامرز!»


-


رابطه تختي گرايي با لقمه ناني كه از زلزله جان سالم به دست آورد!
خب من وبلاگر هم به عنوان عضوي از جامعه هنري نويسندگان، در كمال تواضع هممممممممه ي عوايد يك اثرم را به زلزله زدگان بي نوا مي بخشم. و همدردي ؟!! با بازماندگان نه!، با شما.

-


رستم كه مي گن....
يك نما پرداز مي گفت تختي وقتي مي فهمه حريف روسش از پاي چپ مصدومه تو كل مسابقه به اون طرف نزديك نمي شه. انقدر اين كارو مي كنه كه حريف روس خودش بلند ميشه، بغلش مي كنه، دستش رو مي بر بالا و از رينگ ميره بيرون. غرور انسانيت......
يادم باشد ماسك او را به ويترين خدايانم اضافه كنم. شايد روزي لا زم شد از او هم استفـ......

-

........................................................................................

17.7.02

يك حلقه كامل. دست به دست. سينه به سينه. صورتك منو بگير و برو بينشون.
ببين كه چطور زنده ان......گر گرگر گر ......... مثل آتيش گرم و روشن. پسرك به موهاي دختر چنگ مي زنه. چه صدايي! هلال ماه تو آسمون تاب مي خوره. انگار با نواي چنگ به رقص در اومده. ببين كه چطور قصه ها شونو روي باد مي نويسن و از رگهاشون خاطره بيرون مي زنه؛ شكوه ديوونگي، ديوونت ميكنه....

اما اون گوشه. اون گوشه ي سرد تاريك. آدمك تنها ناله مي كنه..... عمو زنجير باف! زنجير منو نمي بافي؟ اگه مي بافي به زنجير او نا مي بافي؟ اگه بافتي ..... دلش پره. به زمين و آسمون بد و بيراه ميگه. عكس يه مترسك فلك زده وسط آينه، قلبشو منجمد كرده........

نقاب منو دوست داري يا آينه ي اون مرد رو؟ انتخاب با خودته ؟ ولي......... اگه نقابمو گرفتي بهش رنگي بزن كه يه روز تو آينه صورت خدا رو ببيني؛ حلقه ي تو يكي بزرگترين حلقه عالم خواهد بود.

« نثار تو اي نخستين بشري كه از مرز مي گذري
و غرق در اقيانوس بي منتهاي نيروي عالي
نه بيماري داري نه پيري، نثار تو باد اين دفتر، اي نخستين فرابشر»
از «شاهين يك»

-

........................................................................................

16.7.02

ببخشين شما كجا «زنده گي» مي كنين؟

-


كمك!من مي خوام بنويسم. جيغ بزنم، گريه كنم؛ اما كو كلمه كو صدا كو اشك!!

-


Let's pretend... happy end...
Let's pretend... happy end...
Let's pretend... happy end...


Let's pretend...



-

........................................................................................

14.7.02

ما كه از گرما تو شمال بيرون نرفتيم. اما بعد از 4 ماه تونستم پارساترين بانوي شهر رو تموم كنم! با اين همه سر و صدا انتظار بيشتري داشتم. خيلي برام تكراري و سطحي بود. البته آقاي بنيتو پرث گالدوس ببخشن. من زياد صاحب نظر نيستم ولي آخه آدماش يه جوريشون مي شد. يه شهر بدجنس و مرتجع و سنگ دل. در مقابل يه نفر روشنفكر و .... كه ديگه خودتون حدس بزنين عاشق دختر خاله اي شدن كه خاله خشك مقدسه و برادر زاده اش رو كافر مي دونه و براي دينش از هيچ جنايتي روگردون نيست و .....چه داستان ساده و ماست مالي شده اي درس مي كنه. حالا كار نداريم به اينكه چه جوري طرفين با يه نگاه عاشق هم شدن يا چه جوري با يه بحث ساده خاله سنگ دل و بي رحم پي به كافر بودن يارو برد و..... به هر حال براي وخ پركني بد نبود.اما دلم مي خواد يه كتاب پيدا كنم برعكس اين. يعني مثلن همه روشنفكر و بدجنس باشن يه نفر مرتجع ولي نازك دل و خوب! شما سراغ ندارين؟
آخرشم كه بد تموم شد. يه ضد حال اساسي بود. بابا اين چه افه هايي ديگه. اولين بار كه اين جوري حالم گرفته شد فيلم بر باد رفته بود. خب بابا يه كتاب حرفاتونو بزنين آخرشو خوب تموم كنين آدم كيف كنه ديگه! مثل فيلم هنديا. همه به هم برسن. آدم بدا هم پشيمون شن و حداكثر بميرن. خيلي خوبه ها......

-


سلام. خب من برگشتم بعد از دو ماه شلوغ پلوغ! تو اين مدت فقط سعي مي كردم اينجا زنده باشه. البته الان هم فكر جديدي ن........ه! دارم!! حداقل جدي تر. با اين شكل جديد و تر تازه. از دوستاني هم كه اين بغل رو خط خطي كردن وري وري ممنون. شما هم زحمت بكشين.كلي ممنون ميشم. حداقل اين سيستم سلام عليك رو تستش كنين. :P:D
اين چن وخته امحانات رو تر زدم......البته نه اونقدرها.....دو تا سفر رفتيم جاي شما خالي. البته كمتر نكته قابل ذكري داشت. به جز هواي فوق العاده گرم و نفس بر توي شمال. از من مي شنوين اون ورا نرين كه8 پشيمون ميشين خيلي.
الان اينجا صداي Desperado از eagles مياد. خيلي آرام بخشه. فعلن برم دنبال ليريكسش ....فعلن باي!

-

........................................................................................

3.7.02

سنگ هاي كوچيك كوه مي سازن؛
برگاي كوچيك سبز دشت و جنگل مي سازن؛
اما آدماي كوچيك و ضعيف آشغالدوني! گربه هم سرشو تو اين آشغالدوني نمي كنه.....
خيلي وخته كه اتاقم بوي گند زباله گرفته. فكر مي كردم اقلا از اين جا بتونم كمي عطر بگ.............ه كشيده شد اما!
روز به روز .............واي خدا! من چه جوري بزرگ شم آخه؟!!!

-

........................................................................................

24.6.02

عرض شوى كه ما مشغول كوبانيدن دهان محكمي به مشت ياوه كوياني مي باشيم كه مي كويند ما درس خواندن بلد نمي باشيم!

-


I TRIED TO CATCH A COLD
AS HE WENT RUNNING PAST
ON A DAMP AND CHILLY
AFTERNOON IN AUTUMN.
I TRIED TO CATCH A COLD ,
BAUT BUT HE SKITTERED BY SO FAST
THAT I MISSED HIM-
BUT I'M GLAD TO HEAR YOU CAUGHT HIM:))



-

........................................................................................

4.6.02

يعني اون هسته گوجه سبز كه بچگيا كاشتم تو باغچه سبز شه هنوز يادشه بايد بياد بيرون؟ حقش همون سطل آشغاله بي مرام!

-


اگه قرار بود هر بار كه پش سرم ميگن «بره به درك»، من ميرفتم درك، اونوقت اهالي حيوونيه درك پش سرم چي مي گفتن؟

-


ميگم نمي شد طرف وقتي مي خواست قانون جاذبه رو كشف كنه مي رفت زير يه صخره شل و ول مي شست؟ اون وخ شايد من......خيلي ساده اس آخه!
اما نه! حساب كن خدا تا سيبو ضرب كن تو خدا خدا تا آدم ديگه كه ممكنه زير درخت بشينن. اون وخ شانس من ميشه يك تقسيم بر اون همه سيبادم! طرف پارتي داشته ديگه!

-


خداييش حالا كه عصر كاغذ و اين حرفاس رو ميز من يه تل كاغذه. حالا اگه تو عصر پارينه سنگي زندگي مي كردم چي ميشد؟!!!!!

-

........................................................................................

27.5.02

گاهي بعضي تكه كلامها عصبي مي كندت. رفيق دوران بچگي ات كه فقط چند دقيقه فاصله داشته ايد، بعد از چند سال تعارف زدن به ديدنش بروي، بدون كمي شرمندگي با خنده بگويد «كجايي؟ خبري ازت نيست؟ كم پيدايي!» . چه جوابي داري جز اين كه همين دو كوچه پايين تر از تو بودم، تو همين صفحه خ هاي دفترچه تلفنت بودم....... كجا مي خواستي باشم؟!! حالا دعوا كه نبود، اين جوررفيق بازي ها خوبيش اينست كه خاطرات را مي كشد و با زنده كردن آنها ذوق زده ات مي كند. خدا مردگان دوست داشتني همه را زنده كند!

تست روانشناختانه اي: در زندگي با كدام دوستتان حال مي كنيد؟
- كدام دوست؟!
- حال مي كنم؟!!
- زنده گي مي كنم؟!!
- با همه كساني كه با آنها زنده گي مي كنم حال مي كنم.
(با تشكر از وحيده براي اين جوك)

حال فعلي: گرمازده، خسته، راضي؛
كشف امروز: Sash – Adelante

-

........................................................................................

25.5.02

ای بابا! این خورشیدم که تقلبی بود! فقط داغ بود....اوخخخخخخخخخ... این آسمون هنوز سیاهه, حیف میخ طویله. حیف دست من, حیف ماه حیوونی..... خورشید پولکیه بی نور.

-


این خبرگزاری جدید, جار زده که این نامه ویروس آلرته (فايلJ(dbgmgr.exe خالی بندی بوده....( سالک توضیح داده). ولی من که اون کارو کردم و هیچ بلایی هم سر ویندوزم نیومد. خلاصه که کلی پیش رفقا خجل شدیم......

-


دیالوگ:
---آقا 50 تومنی داری؟
-این پاره اس
----بده بابا این افغانیه چه می فهمه
--آقا تو رو خدا افغانی سوار ماشین نکن. مخصوصا وقتی خاونم سوار می کنی
-----خانوم والا من خودم ندیدم
......

-

........................................................................................

24.5.02

آي واي! ميخ طويله هم به اين ديوار بلند سياه فرو نمي ره. بايد دريل بيارم.........
اووووووووووخخ! سوختم يكي بياد اين خورشيد رو از دست من بگيره، چقدر داغه......................

-

........................................................................................

23.5.02

امشب می خواهم خورشید را دوباره به آسمان سنجاق کنم.

-


راستی فراموش نكنيد:بگوييد تا بر سنگ قبر من بكنند، اين ازان کسی است که نامش بر آب نوشته شده است. «ج.گ»

-

........................................................................................

21.5.02

تعدادی از نقطه نظرات بی پايه و اساس متکی بر منطق اصيل ضرورت تداوم انديشه خود محوری دسته جمعی:
يكي از راه دور, با يه دسته ……………چماق مياد. اونو بلند می کنه محکم می کوبه تو سر………… اون آدمی که بغل دست توه. همون که داشت اون چاقو رو میک……………..شيد از دست اون يكي که بدون هيچ دليلي می خواست سر به تن ……… اونی که از راه دور مياد نباشه. تو اما مشکلت اينه که آيا به هر حال اون چماق به چه ميزان حق داشت که بخوره تو سر اونی که می خواست سر به تن اون يكي نباشه؟!!! آیا اساسا نمی بایست برای هر چماق قانونی تدوین شود که به راستی چه هنگام محق به ارایه کردن ضربه نهايي خواهد بود؟ این گونه نتيجه گرفته می شود که مشکل در عدم وجود شرافت حرفه ای در واعظ اولیه قانون چگونگی وضع قوانین مربوط به بی قانونی است……..

به هر حال این گونه چالشهاست که در ایجاد ذهنیت واقع گرايانه متاثر از اومانيسم درونگرا موجب می شوند……….شرافت به آشغالی موضوعه و نسبی تبديل شود که تنها معيار سنجش آن اعتقاد داشتن به نقطه نظری استهزاء آمیز و بی پایه است که اصولا هرگونه سعی در حفظ شرافت را گستاخانه بی شرفی معرفی می کند ………و اين گونه با رهاسازی اندیشه انسان معاصر از جمود و اسارت در دام های توافق شده بشر پيشين, که نابخردانه کل را جزيي از جزء می دانست حرکتی به سمت آينده نوين را پايه ريزي کند. در اين ميان بار اصلی بر دوش روشنفکرانی است که………… تنها می کوشند نوعی روشنایی دروغین به این شب سیاه ببخشند. همانها که بند را با بند باز می کنند و بت تابو شکنی را علم می کنند و بدین گونه است که از مهرپرستی به نا خدا پرستی رسیده ایم. جان کلام این که امروز ديگر نمی توان به هر صورت روی انسانيت حساب ويژه ای باز کرد تنها می توان به اين دلخوش بود که به هر حال…….امروز بشر در حال گذار از بی منطقی جمعی, به منطق خود محوری فردگرايانه است ………و ……و ……و ....و ...و.. و .و و و

-


من مجبور بودم.....بايد اون كارو ميكردم. اين حقه منه كه بخوام..... به هر حال اميدوارم منو درك كني. با اين كه تازه داشتم عادت مي كردم و خودمو پيدا مي كردم؛ بايد مي رفتم! اصلا اونجوري خوشم نميومد! از اين به بعد هم يه آدم غريب و تنهام. مسافر غريبش خوبه!

-


بوسه

گفتمش:
- «شيرين تريت آواز چيست؟»
«ناله زنجيرها بر دست من»
گفتمش: « آن گه از هم بگسلند؟...»
خنده تلخي به لب آورد و گفت:
«آرزويي دلكش است اما دريغ!
بخت شومم ره بر اين اميد بست.
و آن طلايي زورق خورشيد را
صخره هاي ساحل مغرب شكست!....»
گفتمش: -«اما دل من مي تپد.
گوش كن اينك صداي پاي دوست!»
گفت:«اي افسوس، در اين دام مرگ
باز صيد تازه ي را مي برند،
اين صدي پاي اوست!»

گريه اي افتاد در من بي امان.
در ميان اشكها پرسيدمش:
«خوش ترين لبخند چيست؟»
شعله اي در چشم تاريكش شكفت،
جوش خون در گونه اش آتش فشاند،
گفت:
«لبخندي كه عشق سربلند
وقت مردن بر لب مردان نشاند.»
من ز جا بر خاستم،
بوسيدمش.

««ه.الف. سايه»

-

........................................................................................

20.5.02 ........................................................................................

17.5.02

شخص نابينا گفت:« بعدا مي بينمت». ناشنوا گفت :«يادت نره بهم زنگ بزني». با هم دست دادن و رفتن سريال «صداي كر كننده ي تنهايي» رو ببينن و بشنون!

-

........................................................................................

16.5.02

I started with nothing and I've got most of that left

-


هيش دقت مي كنين چقدر بعضي وقتها حرفامون تهوع آور و مشمئز كننده ميشه؟ ....نه؟!!!! پس از اين به بعد بيشتر دقت كنين. شايد دوزاريتون افتاد!

-

........................................................................................

14.5.02

مهر مي ورزيم......
جام دريا از شراب بوسه لبريز،
جنگل شب تا سحر شسته تن شسته در باران،
خيال انگيز!
ما به قدر جام چشمان خود، از افسون اين خمخانه سرمستيم
من در اين احساس:
مهر مي ورزيم پس هستيم!



-


قصه تاريخ!
اين قصه لعنتي ارزششو نداره كه سرش دعوا بشه. يه مشت دروغ و راسته كه بهم پيچيده شده و شده بلاي جون آدما. كي مي تونه مدرك رو كنه كه فلان كس فلان كارو كرده يانه. فلا ن حرفو زده يانه. مگه دوربين بود كه عكس بگيري يا ضبط ضوت بود كه.......
تو چه مي دوني از شرايطي كه فلان حرف مهم گفته شده. راستي چه جوري مطمئني كه اسكندر مقدوني بحق بود يا شاهاي ايراني؟ از كجا معلوم اون كتيبه هاي داريوش و كوروش حقيقي باشه؟ من كه ميگم يه بازي سياسي بوده. مگه نه اينكه ديكتاتورها هنوز از خودشون تنديس عدل ميسازن؟ راستي باورت ميشه قصه كشتي نوح رو؟!!!! ...... ولي خداوكيلي اين رستم گنده بك به جز ميخوارگي و آدم كشي كاري بلد بود؟ يادم اومد! پسرشم كشت! راستي توي زرتشتي چرا قديما دو تا خدا داشتي ؟!!!

آهان! داره يواش يواش دعوا شروع ميشه: خاك بر سر عربت كنن، تو مي دوني داريوش........ اي بي دين اين كلام خداس..... چيه اسكندر دوست شدي؟!! نديدي اون چيكار كرد.........برو عرب بوگندو! اون موقع كه تو سوسمار مي خوردي من خداپرست بودم!

خب اينجوري كه نميشه پند از تاريخ! ميشه كلاه تاريخ يا چه مي دونم، گير سه پيچ تاريخ.
من ميگم اگه امروز كسي گفت قبلا فلان، ما بگيم قبول همون كه تو ميگي؛ مهم اينه كه اون امامي كه تو قبول داري اون داريوشي كه تو مي پرستيش، همونيه كه خودت ميگي( و مي خواي!) نه اون چيزي كه خودش بوده. من اگه ميگم علي، به امامي معتقدم كه شناسنامه اش پر از خوبي و نيكي و جوونمرديه؛ اون مزخرفايي كه تو ميگي حرفاي امام من نيس........ من اگه امروز مسيحيم، مسيحم پاكه، مريمم فرشته اس، خدام مهربونه؛ كشتي نوحم راسته.......

تا در طلب گوهر کانی، کانی // تا در طلب لقمه نانی، نانی
اين نکته به پند گر بدانی، دانی // هر چیز که در طلب آنی، آنی


Ok?!!

-


اين اتوبوس جهانگردي سالي يه بار از اين جا رد ميشه، اونم درست وقتي من مي خوام از خيابون رد شم....

-

........................................................................................

12.5.02

تصور كن.... تو هواپيما نشستي داري مي ري ناكجا آباد. بقل دستت يه كس نشسته....
يه دوربين ميندازي اون پايينا....... يه حياط خيلي خيلي بزرگ. يهويي يه عده رو مي بيني كه از اين ور حياط عينهو مسابقه مي دون اون ور..... يه چيزهايي اون گوشه ديوار ور مي دارن؛ ولي چن نفر دست خالي مي موندن....... چند لحظه بعد دست خالي ها رو زمين دراز كشيدن....آهان فهميدي! اون چيزها تفنگ بودن. اما اونها كه مردن؟!!!!
تو دفترت مي نويسي: امروز زمين خوني شد. گرگها بچه هاي معصوم رو پاره كردن.......
يه نگاه به بغل دستيت مي كني....اون نوشته امروز شورشي ها سر جاشون نشستن. اگه اينطور نمي شد همه در خطر بودن........
عصبي ميشي. «- تو سنگدلي!!» «---تو احمقي!»
«- تو نمي بيني؟!» «---تو نمي فهمي؟!!!»
نزديكتر...........
توي حياط....با ديوارهاي بلند. در باز ميشه. رييس داد ميرنه: حركت.....ده تا دونده ......8 تا تفنگ.....دوباره دراز نشست. دوبااره مرگ.... رييس مي خواس ببينه كي بهتره........
تو دفترت مي نويسي:
قاتل:من-------- جرم: خوش بياري
مقتول: من-------- گناه : بد بياري
عامل اصلي:رييس!رييس!رييس!------انگيزه: آزمايش.
حكم: حرف حرف رييسه!

-

........................................................................................

9.5.02 ........................................................................................

5.5.02 ........................................................................................

3.5.02

ولي مگه نه اينكه رشوه دادن و گرفتن هم يكي از خصوصيات هر آدميه؟ فكرشو بكن؛ اگه قرار باشه اين بده بستونها نباشه چقدر زندگي تو چارچوب اون نظمي كه رشوه دادن و گرفتن رو محدود مي كنه يكنواخت و كسل كننده مي شه!

-

........................................................................................

22.4.02

بر خاک جدي ايستادم...
بر خاک جدي ايستادم
و خاک، به ‌سانِ يقيني
استوار بود.
به ستاره شک کردم
و ستاره در اشکِ شکِّ من درخشيد.

و آن‌گاه به خورشيد شک کردم که ستاره‌گان را
هم‌چون کنيزکانِ سپيدرويي
در حرم‌خانه‌يِ پُرجلال‌اش نهان‌مي‌کرد.

ديوارها زندان را محدود مي‌کند
ديوارها زندان را
محدودتر نمي‌کند.

ميانِ دو زندان
درگاهِ خانه‌يِ تو آستانه‌يِ آزادي است
ليکن در آستانه
تو را
به قبولِ يکي از آن دو
از خود اختياري نيست!

از«احمد شاملو»

-


فعلا که ژوسپن کنار رفت. نی دونم چه کرمی گرفتم که این ژان ماری لوپن تو فرانسه اول شه. میگن از اون نژاد پرستهای عوضیه. تو مایه های هایدگر اتریشیه. همشهری نوشته بود گرایشهای ضد یهود داره و عامل محبوبیتش مخالفت با مهاجرها و کلا خارجیاس. حتی یه بار به خاطر اینکه می خواسته واقعی تر به کوره های آدم سوزی هیتلر نگاه کنه، دادگاه فرانسه کلی جریمه اش کرده. ولی از بس گفتن لابی صهیونیستها و ال و بل آدم هوس می کنه، یکم از اینها رییس بشن. یادتونه سر هایدگر آقایون دموکراسی! چه قشقرقی راه انداختن؟ دوباره یه حالی می کنیم. حالا اونهم کاری نتونس که بکنه......

-

........................................................................................

19.4.02 ........................................................................................

18.4.02

من زردم؟!!! تا حالا فكر مي كردم طوسيم... مثل رنگ اين كنار.... خاك گرفته ولي خوشگل.يا اقلا اين بنفش پشت سرم......زرد؟!!! حالمو بهم مي زنه..
تنها چيزي كه ندارم great sense of humur ه! يه من عسل هم..... بابا اينم كوييز بود؟
<
You are very perceptive and smart. You are clear and to the point and have a great sense of humor. You are always learning and searching for understanding.




Find out your color at Stvlive.com!

....................................................................................
يه ربع بعد...... بعدش پرسيد چه رنگي مي خواي گفتم بنفش:
You surround yourself with art and music and are constantly driven to express yourself. You often daydream. You prefer honesty in your relationships and belive strongly in your personal morals.
خوب. اين بهتر شد. بجز اعتماد بنفس كه چاخان بزرگيه

-


پيام آور، اومده جاي تماشاگران. اين بار سيامك رحماني خودش سردبيره و به هر كي خواستن دري وري گفتن. واقعا جاشون خالي بود اين دو ماهه. يكم براشون پپسي باز كنين.
«ما مبهوت زل زده ايم به ماه» گفنگوي سيامك با محمد علي سپانلو.
ايول سيامك!

-

........................................................................................

17.4.02

Kazaa كار كردين؟ مردم فايلاشونو اشتراك ميزارن. هر لحظه حدود 1.5 مليون نفر آنلاينن. سرعت بالا، جديد ترين آهنگهاي روز، كولاك!
من عذاب وجدان گرفتم. بعضيا چقد روحيه تشريك مساعي جمعي! دارن.(آقا هر چي فكر كردم يه كلمه بهتر به كله ام نيومد!) مي دونين، بقيه user ها معمولا هر كدوم كلي فايل اشتراك گذاشتن. مهم اينه كه اين كار هيچ سودي براشون نداره ولي خب كمك مي كنن ديگه. ولي من تا ببينم كسي داره از من upload مي كنه سريع cancel مي كنم. گور باباش..... انگاري حناق ميگيره آدم. نمي دونم يعني همه ايرانيا اينجوري شدن؟

-


خب. ايشون چي رو مي خواد ثابت كنه؟ چه كيفي داره لجن مال كردن چيزي كه يه عده بهش معتقدن؟ حالا تو بگو خرافات....... مهم اينه كه هيچ كس اين روزها اصلا خبر نداره از اون حرفا. مي خواي روشنفكريتو نشون بدي؟ نه داداش! خراب كردن آسونه. مي خوام بدونم خودت چي فكر مي كني. بگو تا.........

-

........................................................................................

15.4.02

مرد
كنار تمام پنجره هاي جهان ايستاد
و براي تمام كودكاني كه مي رفتند
تا بميرند
دست تكان داد.
زن
بر صندلي كنار پنجره نشست
با دستمالي از منجوق هاي سرخ.
دستي تكان نداد
اشكي نريخت
تنها به برهوت نگريست
و حباب هاي صابوني كه
كودكان مرده
دمي پيش به هوا فرستاده بودند

«تنديس مه» از كسري عنقايي







آره اين جنگ فلسطين نيست. ويتنامه. ولي مگه فرقي مي كنه؟ جنگه ديگه! مهم اينه كه ما هنوز نتونستيم از اين همه جنگ به بينش بي طرفي برسيم. هنوز همون بچه هه هستيم كه اون آقاهه برامون دست تكون ميده تا بميريم. حالا واسه سرزمين موعود، واسه ارمان كمونيستي، واسه ارتش آمريكا تو ويتنام، واسه همكيشها ......

-


توي يه روزنامه اين شعر شير و گرگ و رو به مولانا رو ديدم. يادم افتاد انگار دوران ابتدايي توي كتاب ادبيات بود. داستان اون سه تا بود كه به كوهسار رفته بودن بهر شكار و گاو كوهي و بز و خرگوش زفتي شكار مي كنند. شير به آزمايش دست مي زند
شير چون دانست آن وسواسشان//وانگفت و داشت آن دم پاسشان
ليك با خود گفت؛ بنمايم سزا// مر شما را اي «خسيسان گدا»
........
گفت شير:اي گرگ، اين را بخش كن //معدلت را پخش كن اي گرگ كهن
نايب من باش در قسمت گري// تا پديد آيد كه تو چه گوهري؟
گفت: اي شه،گاو وحشي بخش توست// آن بزرگ و تو بزرگ و زفت و چست
بز مرا كه بز ميانه است و وسط // روبها، خرگوش بستان بي غلط
شير گفت اي گرگ چون گفتي بگو//چون كه من باشم تو گويي ما و تو!
.......
گفت پيش آ اي خري كو خود بديد // پيش آمد پنجه زد او را دريد
چون نديدش مغز و تدبير رشيد // در سياست پوستش از سر كشيد
گفت چون ديده منت از خود نبرد // اين چنين جان را ببايد زار مرد
چون نبودي فاني اندر پيش من // فرض آمد مر ترا گردن زدن
..........[ نوبت روباه ميشود.:]...
سجده كرد و گفت: كين گاو سمين // چاشت خوردت باشد، اي شاه امين
وين بز از بهر يانه روز را // يخنيي باشد شه فيروز را
وان دگر خرگوش را بهر شام هم // شبچره اي شاه با لطف و كرم

حالا حساب كنيد اين شعر توي كتاب دبستان چي كار مي كنه. فكر كنم اسم درس هم عبرت بود. حالا هي بگو عدالت، اين تمثيل واسه بچه اي كه از عرفان نمي دونه به جز آموزش دورويي و نون به نرخ روز خوري چيه؟ توي ادبيات فارسي اينهمه تمثيل ساده هست، بايد انگشت بزاريم رو اين يكي تازه اونم خلاصه شده . تازه اونم با معلمايي كه نهايتا نظم رو به نثر تبديل مي كنن بي هيچ توضيحي.....

مي دونين. من خودم هنوز درست نمي فهمم...... فكر مي كنم اين شيره مظهر حقه و منظور هم همون طور كه مولانا گفته فاني شدن در راه حقه. كه گرگ و روباه نماينده انسانها هستند كه نجات انها در گرو تسليم. و نبايد به دنبال جايگاهي برابر با شير باشند.......

اما خودمونيم، بريد اين مقاله بنيانو بخونين: آداب سخن گفتن با بزرگان. از بنيان بعيده. اين شعر و چندتا شعر ديگه از بزرگان آورده و نتيجه گرفته كه:«...در اين گفتگوها، معني و مفهوم عدل، در ترازوي منزلت و قدرت جسماني اقتصادي سنجيده مي شود. كسي كه ضعيف و فقير و ناتوان است، اگر اين شيوه ارزيابي عدل و انصاف را نياموزد، با جان خود بازي كرده است ....» واقعا برداشت احمقانه تر از اين نبود؟ بازم به كتاب بچه ها! ....

-

........................................................................................

12.4.02

بارون مياد شر شر.... پشت خونه .......

-

........................................................................................

8.4.02

اي بابا! نشد كه همش چيزاي بد بد زندگي رو بگين. يه خورده هم ول كنيد اين حقوق زنان و بچگان و آدمها رو. يعني شما اصلا لحظه خوش تو زندگي ندارين؟ يعني ما ايرانيا به جز غم و گريه و خريت مشخصه ديگه يي نداريم؟ مثلا فكر مي كنين، اونهايي كه همه ي حقاشونو از هم ديگه گرفتن خوشبخت شدن؟ چقدر مي خواين تكليف دنيا و تاريخ و فلسطين و ايران و امريكا رو مشخص كنين؟ فكر مي كنين اينها اهميتي داره در مقابل زندگي خودتون كه هدر ميره؟
بخدا ميشه به زور روسري سر كرد ولي خوشبخت بود. ميشه آستين كوتاه نپوشيد ولي احساس سبكي كرد. نمي دونم، واقعا انقدر مهمه كه بچه بوديم كچلمون مي كردن تو مدرسه ها؟ چه مي دونم فيلماي خشن نشونمون مي دادن و هزار كوفت و زهر مار ديگه.....انقد لجم مي گيره اين بچه هاي تحكيم وحدت رو تو دانشگاه مي بينم. همچين از آزادي و عدالت حرف مي زنن، انگاري قراره اتفاقي بيافته. نه داداش! داري عمرتو هدر مي كني. عدالت كجاس؟ چيه؟ اين كه يه بچه شيش ساله با لباس پاره ، روزنامه جامعه بگيره دستش داد بزنه سيامك پورزند آزاد شد؟ نه آقا! هرچي ميكشيم از همين آقايون آزادي خواهه! تو خيلي آدمي، انسان دوستي يه بار دست كن تو جيبت، پنجاه تومن بده به اون پسره يه آدامس ازش بخر. واسه اون بيچاره فرقي نمي كنه رييس جمهورش بوش باشه يا خاتمي،خزعلي و نيچه براي اون يكي هستن.گرسنگي سرنوشتشه. آزادي حرفه. عدالت حرفه........
تو خودت.......باشه بعد!

نثار آن شيطاني كه به خواست خدا در هريك از ما هست.
به شرط آن كه كمتر شيطاني كند در ما،
به خواست خدا!

...................................................................................
من يه اشكالي دارم، حوصله فكر كردن ندارم. چركنويسم همينجاس. حالا شعر و رمان و فلسفه هم كه نمي گم. چرند ميگم به معناي واقعيش. اگه يه وقت هوس كردم، يه كلمه بي خود رو پاك كنم، به كجا بر مي خوره؟ با با چرند گفتن كه اين حرفا رو نداره. چقدر به چيزاي بيخودي گير مي دين؟

-

........................................................................................

7.4.02

من كه گذشتم از عشق
مردم ز بس پوييده ام، بيچاره من، ديگر مپو! گردن تفو!
اي فرشته، اي پري، جاني تو يا دختري؟ مي خواهمت من مرو، بازآي و مَرَم كه به عشق قسم نبود به دلم مگر آرزوي نگاهي و بس. گاهي تو بيا و بنشين و من بپرستمت،
زين هم تو داري دريغ، ماتم مات! بايد كه نازت كشيد؟ هيهات!
اي جاذبه آفرينا چون سرشت مردم را چنان سرشته اي كه سعادت ما بي عشق، شوخي تر از خود سعادت است يا نياز ما را بپرداز يا وا نياز.

-

........................................................................................

6.4.02

آهاي كسي كه چند هفته پيش به من گفته بودي حقه باز. حقه باز خودتي. من از خودم مطمئنم. ولي تو چي؟ كاري كه تو مي كني، معنيش چيه؟ كاش مي تونستم مثل خودت باهات حرف بزنم. كاش همون موقع مي شناختمت.

-

........................................................................................

5.4.02

در اضطراب دستهاي پر،
آرامش دستان خالي نيست
خاموشي ويرانه ها زيباست

-


ما چطور مي تونيم واسه مردمي كه پنجاه ساله دارن مردن نزديك ترين كسانشون رو مي بينن _ اسراييلي يا فلسطيني _ حكم صلح صادر كنيم؟ گفتنش آسونه، و احترام برانگيز البته! جنگ يه مسابقه اس. نمي شه گفت كي حق داره. جنگ امروز ادامه خواهد داشت. مذهب بهانه اس.چيزي كه هست دعوا سر زمينه و هيچ طرف هم فرصت اينو نداره كه صبر كنه و از خودش بپرسه كه چرا؟ اما........
اما براي ما مي تونه يه فرصت باشه. كه خيلي از تعصبات وحشيانه وطن دوستي رو دور بريزيم. احساسي كه هميشه بر انديشه انسان دوستي ما غلبه داشته. كه ايراني و عرب و كرد و اروپايي، برامون آدم باشن، نه هموطن و سوسمارخور و استعمارگر. كه گلوي خودمون رو واسه 3 تا جزيره (كه مال ما هم نبوده) پاره نكنيم. هورا نكشيم كه فلان شاهمون، هر وقت گرسنه مي شد، به يه جا حمله مي كرد و اون موقع عكسمون رو نقشه اين هوا بود. كه يه كم فكر كنيم ببينيم، كي گفته مردم اين ور خط از نژاد اصيل آريايي هستن و مردم اون ور خط از نژاد سوسمار خور عرب؟ چرا ما كه اين همه واسه چنگيز خط و نشون مي كشيم، وقتي حرف از نادر مياد، تو دلمون احساس غرور مي كنيم؟
هزارها ساله كه بشر، داره به خاطر بردن يه تيكه از يه سرزمين، آدم مي كشه و اين جنگ ادامه خواهد داشت تا روزي كه انديشه انسان دوستي بر تعصبات ملي و مذهبي ارجحيت بگيره.
آيا دوره روزي كه خط كشي هاي سرزميني از اطلس هاي جغرافيايي پاك بشه ؟ كي ميدونه، بايد منتظر بود.......

-


خيلي شانس آوردي اگه بتنوني وقتي لازم نيست حرف بزني خفه شي!

-

........................................................................................

1.4.02

يك چيزك ديده ام در يك مجله(انديشه و هنر). شعري منثور از اُدِن انگليسي و معاصر، به همراه ترجمه ي جالبي از پروين گرانسايه:



در گرمابه، در رهروي زيرزميني يا در نيمه ي شب، نيك مي دانيم كه شريرانيم نه شوربختان، كه روياي يك دولت كامل يا زندگي بي دولت، كه پرواز كنان بدان مي پناهيم، پاره يي از باد افره ماست. پس بياييد تا، لاد بر اين، تائب گرديم اما بي هيچ نگراني، از آن كه قدرتها و روزگاران، خدايان نيستند بل ارمغانهاي ميرنده ي خداوند؛ بياييد شكست هامان را خستو شويم، اما بي هيچ اندوهي، از آن كه جامعه ها و اعصار، همه خردگاني ناپايدارند، گذردهندگان فرصت جاوداني تا ملكوت آسمان ها فراز آيند، نه به روزگار كنوني و نه به روزگار آينده ي ما كه در انباشتگي زمان.


-

........................................................................................

31.3.02

واي! يعني مي شه يه نفر به اسم فاميل من(كه فكر كنم فقط خودم مي دونمش!) به يكي ديگه يك نامه خيلي معمولي بده و يك شعر خيلي خيلي معمولي هم توش بنويسه؟ فحش هم نداده كه بگم مرض داشته.
خيلي جالبه؛ من يك هفته به هيچ وجه به اينترنت دسترسي نداشتم ولي ديروز كه Messenger رو باز كردم ديدم چند نفر در يك روز خاص كه امكان نداشته آنلاين باشم، فكر كرده اند من آنلاين هستم، و پيغام آفلاين فرستاده اند! همچين چيزي چطور ممكنه؟
فعلا بايد بررسي كنم كه به كسان ديگه نامه ي اينجوري از من گرفته اند يا نه.

-

........................................................................................

30.3.02

كسي حوصله ايستادن پشت چراغ قرمز رو نداشت. پياده ها خطهاي عابر را چهارخانه مي كردند، اما هيچ كس عبور نمي كرد. تو شلوغيه پاهاي عابرها، هر كس تكرار خود را جستجو مي كرد، اما كسي حوصله ايستادن پشت چراغ قرمز رو نداشت.

-



فالگوش(گزارشي از افكار پليد يك چرندنويس)(1)
...................اعدام؟!!!! چرا؟ واسه چي؟ اين كه صد نفر رو كشته! خب كشته كه كشته. بالاخره كه ميمردن. حالا امروز نه فردا. اصلا اگه قتل بده اين خخخخخ....... واي نه! اين عزراييل كه قاتل تره! اون هم اعدام كنيم؟ اين جسدهاي بوگندو چهل سال ديگه هم زنده بودن، مردنشون فرقي نمي كرد! چه فرقي داره كه قاتل چاقو داشته باشه يا تفنگ يا سرطان باشه يا يه سرماخوردگي؟ يا نه اصلا خدا خودش رأسا اقدام كنه؟
اصلا وقتي كشته شدن صدها هزار نفر به يه عده اي سود ميرسونه - حالا تو بگو دو نفر- خب اين خيلي بهتره از اينكه هر كدوم چند سال بعد خودشون بميرن بي اينكه سودي به كسي برسه. اين قانون زندگيه؛ از اون روزي كه تو جاي يه نفر ديگه رو توي يه اداره گرفتي، به اون اعلام جنگ كردي. اگه كمي انساني! نگاه كني اين فرق زيادي با كشتن نداره. رقابت همه جا حرف اول رو ميزنه. يه جا پول، يه جا زور، يه جا شعور، خلاصه هر جايي يك عاملي، باعث بردن رقابت زندگي ميشه.هر كدوم حربه اي هستن براي كشتن يك نفر.
اصلا اين آدم شما كه همه حيوونهاي بيچاره رو قرباني شكمش كرده چه اشكالي داره به نشان انسانيتش، نشان افتخار آدم كشي رو هم اضافه كنه حالا تو روش اسمهاي ترسناك ميگذاري كه من بترسم؟ نه بيچاره! اين حرفهاي تو كه شده مدال افتخار انسانيتت، يكي ديگه از حربه هاي آدم كشيه؛ كه دو متر ريش بزاري و مزد عدالت خواهي الهي رو بگيري ؛ كه گره كراواتت رو محكم كني و براي بچه هاي لختي كه از گرسنگي ميميرن زار بزني؛ به جز يك كاسه كه غذاي محبوبيت توش بريزن چي داري؟ تو چه ميدوني از آدم كشي و زور و عدالت و حقيقت ؟ نه عمو؛ دهنت هنوز بوي خون ميده! پس منت بشر دوستيت رو به سر من نزار! بزار منهم چهار نفر بكشم و يه دل سير گوشت آدم بخورم. اگه اون هم تونست منو بكشه! مرده كه وكيل نمي خواد؛ هر وقت تو رو كشتن اونوقت زر بزن! تنازع بقا همينه ديگه؛ بكش تا زنده بموني، بزن تا نخوري، بخور تا نخورندت!! تف بنداز به روي اين ارزشهاي بي ارزش انساني...................

-

........................................................................................

22.3.02

درسته كه بي ربطه ولي ابن شعر منو به ياد اخوان مياندازه، با تعابير و تركيبات پرمغز و تكان دهنده. موزون و بديع. صداي بغض حباب، وسوسه ساحل، آيه هاي نارس امواج .........


ديگر سلام معني خود را نمي دهد
ديگر بهار عرصه رويش نمي شود
ما را ميان حادثه پرواز داده اند
در بستر موازي آتش ميان دود
در پيچ و تاب پوچي و پيچك
ميان هيچ
دريا صداي بغض حبابي شد
كه آيه هاي نارس امواج را
در امتداد وسوسه ساحل
تكرار مي كنند......

«شكوه سپه زاد»

-

........................................................................................

21.3.02

خب من فهميدم كه فرمت كردن كار خوبيه. مخصوصا وقتي كه بفهمي مدتهاست يك ويروس PE_CIH يه جنگ فرسايشي تو سيستم راه انداخته. حالا اين لكنته داره عين ساعت كار مي كنه.
راستي جالبه اگه يه برنامه ريخته بشه، كه نوشته هاي فكر آدم هم فرمت شه. دوباره همون بچه كوچولو، بدون كينه، بدون حرص، پر از اميد،اميد داشتن يه شكلات، عشق به خوردن يه بستني.... اما اگه اين برنامه نوشته شه جواب ما به اين سوال چيه؟
Formatting your heart drive will destroy all files currently on it. Are you sure you want to format this drive?
Ok Cancel
سال نو مبارك! صد سال به اين سالها!



-

........................................................................................

20.3.02


صبح است و آفتاب پس از بارش سحر
بر يال كوه مي روم از بين بوته ها
گويم:« ببين از پس چل سال و بيشتر
باز اين همان بهار و همان كوه و بازه است.»
بر شاخسار شور گز پير، مرغكي
گويد:« نگاه تازه بياور تا بنگري
در زير آفتاب همه چيز تازه است.»


شفيعي كدكني


-

........................................................................................

18.3.02

مشكل اينه كه بعضي ها به كچل هاشون مي گن زلفعلي. انقدر هم كچليشونو تو بوق مي كنن و به رخ مي كشن كه بقيه دنيا فكر مي كنن كچلي موهبتيه كه اونها ندارن. اونوقت ما هم كه چارتا تار مو برامون مونده ، اول مي ريم خودمونو كچل مي كنيم كه كمي به چشم بيايم. بعد شروع مي كنيم كه توي همون بوق،از موهاي نداشته مون سخنراني كردن. كه معلومه اين از كچلي هم بدتره!
اين كه ادعا كنيم بهترين هستيم و در عمل براي بهترينها مون تره هم خرد نكنيم و يا اين كه با دليل و برهان ثابت كنيم كه اون موها نماد كچلي بوده ، ما رو مي رسونه به همين جا كه هستيم.

-




در فضاي وسيع باغ ممات مردي آواره از سراي حيات
گوش بگشود:
صورت دلكش دوست، مي رسيد از محيط نامحدود:
-- « كيستي؟»
- « رهروي ز پا مانده، بازجويان خانه ي مقصود »
-- «از كجا آيي؟»
- « از قلمرو عشق، بارها بسته از ديار حدود.»
-- « كس شناسي در اين ديار؟ »
سكوت
- « مي توان بازگشت؟ »
-- « همواره گر توان شكل ديگري پزرفت.
گر توان كودكي گرفت ز سر، چشم بسته به روشنائي روز:
يك به بك برگهاي هستي را، گذراند از دريچه هاي هنوز»
مرد وارسته پا نهاد به پيش، در شمار خرد هزاران بيش.
سرو ناپايدار فكرت او، مهبط پايدار سمع و شهود.

-


بالاخره بعد از چند ماه اين يه وجب خاك كه رو همه چي نشسته بود از تو اتاق ما رفت بيرون. حالا بعد از يه روز بيگاري دارم از اين كه با يه كيبرد تميز تايپ مي كنم لذت مي برم. تصميم گرفتم اين صفحه رو يه بر و رويي بدم. خيلي بذرنگ و خاك گرفته شده.
راستي من كشف كردم اين كه ميگن محرم و صفر اسلام رو زنده نگه داشته تا حدودي درسته.يعني كه جامعه چيزها رو زنده نگه داشته! خب فك كنيد اگه اينها نبود اين همه آخوند و روضه خون چي مي گفتن براي مردم؟ اصلا بايد ايجاد اشتغال رو هم به..... بي خيال بابا! اصلا چيز ما از كرگي چيز نداشت!

-

........................................................................................

17.3.02

نخست وزير ژاپن گفته مردم ژاپن از بس كار مي كنن وقت خريد كردن ندارن . لابد خواسته ركودشون رو توجيه كنه. من تازه فهميدم كه چرا انقدر براي كار كردن بامبول در مياريم. اين آينده نگري مارو نشون مي ده كه نمي خواهيم مثل ژاپني ها بعد از كلي حمالي تازه بفهميم كه حمالي زيادي باعث ركود اقتصادي مي شه. واقعا ما كه كار نمي كنيم و ركود داريم عاقل تريم يا ژاپني ها كه يه عمر جون كندن تا تازه مثل ما راكد بشن؟
حالا ژاپني ها بايد يك هيئت تحقيقاتي بفرستن ايران تا روشهاي دودره بازي و از زير كار در رفتنو از ما ياد بگيرن و اقتصاد شكوفا رو تجربه كنن بدبختها!

-

........................................................................................

16.3.02

نوروز باستاني؟ يك تناقض ديگه. حتي به لفظ گفتن اين عبارت هم با تمام تعاريفي كه از نوروز داريم تضاد داره. چطور مي شه از روز نو و نو شدن حرف زد اما به باستاني بودن آن معتقد بود و به آن باليد؟

-



من دلم سخت گرفته است از اين
مهمان خانه مهمان كش، روزش تاريك
كه به جان هم نشناخته انداخته است
چند تن ناهموار
چند تن ناهشيار...


-

........................................................................................

14.3.02

امسال محرم و عيد يکی شده است و طبق برنامه ای که برای به لجن کشيدن همه چيز در دست اجراست، دستور رسيده که شادی نکنيد و عزاداری کنيد. اظهار وجود هم بد دردی شده است برای بعضی ها.در مورد كربلا مولانا (كه سني مذهب است) نظر جالبي دارد.او داستان شاعري غريب را بيان مي كند كه از شهر حلب می گذرد. می بيند که مردم همه در حال شيون و گريه و مصيبت هستند
بشمرند آن ظلم ها و امتهان/ كز يزيد و شمر ديد آن خاندان

می پرسد چه شده؟ براي كه عزا داريد؟ مي گويند:

آن يكي گفتش تو ديوانه اي / تو نه اي شيعه عدو خانه اي
روز عاشورا نمي داني كه هست؟ / ماتم جاني كه از قرني به است
پيش مؤمن كي بود اين قصه خوار/ قدر عشق عشق گوشوار

مولانا برداشت خود را از واقعه چنين عنوان مي كند:

گفت آري ليك كو دور يزيد
كس به دست غم چه دير اينجا رسيد
چشم كوران آن خسارتها بديد
گوش كران اين حكايت ها شنيد
روح سلطانی ز زندانی بجست
جامه چه درانيم و چه خاييم دست
چونکه ايشان خسرو دين بوده اند
وقت شادی شد چو بشکستند بند
سوی شادان دولت تاختند
کنده و زنجير را انداختند


كساني كه بر زخمهاي يزيديان بر پيكر حسين گريه مي كنند در واقع هيچ بويي از آن ماجرا نبرده اند. از ديد آنان ارزش حسين به زخمهايي است كه يزيد بر بدن او نشانده. او خود مردي ضعيف است كه به دنبال قدرت سفر نافزجامي داشته كه منجر به مرگ دردناك او شده است. حتي ملايك هم به ياري او مي روند ولي باز هم زور يزيد بيشتر است!

پس عزا بر خود کنيد ای خفتگان
زانکه بد مرگی است اين خواب گران




-

........................................................................................

12.3.02

یه آدم جالبی توی نظرخواهی استاد درخشان در مورد انصار پیغام گذاشته که صاحب سایت با آی دی یاهوی من تماس بگیره کارش دارم. لابد حودر چندشبیه بی خوابی می گشه تا آقا آن لاين بشن

.........................................
بيچاره ماهيا! که تموم عمر تو آب بال بال می زنن که يا تو تور انسااااااان! بيافتن يا یه ماهيه خرس گنده تر بياد بخوردشون! ولی نه! خوشبحالشون که فکر نکنم تا حالا اصلا فهميده باشن اين آدمه کيه که جونشونو در مياره؟ راحتن از مباحث چرند فکری و فلسفی! بی خيال بی خيال! بدبختن ولی چون نمی دونن که بدبختن، از ما خوشبخت ترن!

-

........................................................................................

11.3.02

آرش کمانگیر نشانی از جامعه استبداد زده و تحقیر شده است که سعی دارد با ساختن اسطوره های خیالی عقب ماندگیهای تاریخی خود را بپوشاند. قهرمانی که با انداختن یک تیر مردم زبون و بدبخت را از چنگال روسپی نامردمان نجات می دهد. مردم هم کاری جز انتظار و دعا نمی توانند بکنند.
این تلقی اهانتی است برای عقل. پس مردم چکاره بودند؟ رمه ای در دست چوپان؟ که این چوپان گاه سفاک است و گاه انسان دوست و شفیق؟
فکر می کنم دلیل خیلی از تیره روزی های ما باور قلبی به این اسطوره ها بوده. توی این چند ده سال اخیر اگر هم مردم خودشان کمی جلو رفته اند در نیمه راه کار را به اسطوره های خود ساخته شان سپرده اند که یا نتوانستند کمان را بکشند و یا به عمد آن را به طرف زمین نشانه رفتند. این اسطوره ها هر قدر هم صداقت داشتند نمی توانستند به تنهایی بار نگاههای امیدوار و منتظر مردم را به دوش بکشند. مردمی که فقط بفکر فرار بودند ولی نمی دانستند بکجا. دیگر دعاهای مادران و دختران هم کارگر نبود. آرش و رستم و اسفندیار و.... هم نبودند که بتوانند یک تنه ایران را خالی از انیران کنند.
این یک مریضی فکری است که هنوز هم مایه درجا زدن ماست. ذهنیتی که اگر چه به زبان نمی آوریم اما تنها راه نجات را همان می دانیم. همه مان آرزو می کردیم که کاش آرشی داشتیم.کاش حداقل خاتمی کمی شبیه مصدق بود. اما نمی دانم که آیا آن روز باز هم تسلیم تبلیغات توده ای ها وخودفروشی های شعبان بی مخ ها می شدیم یا نه؟ هنوز هم تنها کاری که می کنیم گریستن به یاد آن اسطوره های خیالی [ به همراه اسطوره های خودساخته جدید] از دست رفته مان است. بزرگانی که بیشترشان به دست نابرادران هم خونشان شکسته شدند.
شبح به جا گفته بود که وای بر ملتی که قهرمانانش را فراموش کند. ولی این را هم اضافه کنیم که وای بر ملتی که هيچ جیز ندارد به جز ياد قهرمانانش.


-

........................................................................................

5.3.02

یک گفتگوی کاملا واقعی

...............این: آقا من چند روز پیش کتاب هری پاتر رو گرفتم، انقده جالب و جذاب بود که یه هفته س از کار و زندگی افتاده ام و دارم اونو میخونم...
اون: ولی من خودم گرفته بودمش.بیشتر شبیه کتاب بچه ها بود. حوصله ام نشد30،40صفحه اش رو بیشتر بخونم.
این: نه آخه تو ترجمه اش رو خوندی. من زبون اصلیش رو پیدا کردم.
اون یکی: چه ربطی داره؟
این: آخه همممه ی قشنگی داستان به انگلیسی بودنشه! منم فارسیش رو که دیدم حالم بهم خورد ولی.....
--------------------------------
عشق الهی که خورشید و پینک فلویدیش معرفی کردن از عصار،یه آهنگ سیاسی داره که شعر جالبی داره:



پيش از اينها حال ديگر داشتم / هر چه مي گفتند باور داشتم

.....

دستها را باز در شبهاي سرد / ها کنيد اي کودکان دوره گرد

مژدگاني اي خيابان خوابها / مي رسد ته مانده بشقابها

سر به لاک خويش برديم اي دريغ/نان به نرخ روز خورديم اي دريغ

صحبت از عدل و عدالت نابجاست /; سود در بازار ابن الوقتهاست

گير خواهد کرد روزي روزيت در گلوي مال مردم خوارها

من به در گفتم وليکن بشنوند نکته ها را مو به مو ديوارها




-

........................................................................................

4.3.02

سر صبحی داشتم می رفتم سر کلاس 8 صبح.سرم رو انداخته بودم پایین و عمیقا در فکر پیدا کردن راه حلهای عملی برای حل مشکلات جامعه بشری بودم. یهو احساس کردم یه نفر داره با شلینگ آب می ریزه رو پاچه شلوارم. من هم که معمولا این طور مواقع کم میارم، خواستم این بار خودی نشون بدهم. پس فوری برگشتم داد زدم مگه مرض داری؟ ولی نگو که طرف فواره اس! سرم رو برگردوندم دیدم، عده کثیری از ملت بی کار دارن عینهو بز(اسب،استر،الاغ...) بهم نگاه می کنن. هیچی دیگه همین!
---------------------------------

اینها رو توی وبلاگ Josephine Green پیدا کردم.در مورد ایرانی هاست. مثل اینکه یک خانم امریکاییه که با شوهر ایرانیش یه مشکلایی دارشته که به طلاق و بچه و این حرفها مربوطه.راستش من درست منظورش رو نفهمیدم چون انگلیسیم زیاد خوب نیست ولی فحشها شو به ایرانیا فهمیدم.
<<<......فکر می کنم برای هر کس دیگه بود من می تونستم بگم بزار بره و یا بگمlet them fuck themself ولی برای این مردم نه! با این مردم آدم دلش می خواد که بمیرن و چال بشن.شما به اونها پشت نمی کنید، چون اونها رشد می کنن، مثل یه سرطان پنهانی، تا این که ناگهان قدرت می گیرن...[از اینجا توضیحاتی میده از یه مرد ایرانی که م اسمش رو pimp گذاشته. که توی ایران با یه زن امریکایی ازدواج می کنه و انگار بعد از 5 سال انتظار برای گرین کارد همین که به امریکا می رسه طلاق می ده زنه رو و حتی مثل اینکه بچه رو هم می خواسته بفروشه و یه باند که در قبال پوی ایرانیارو با امریکاییها عروسی می کردن برای مهاجرت] .... خب.این مردم اینجوری هستن.... تنها دلیلی که این مردم میان امریکا گدایی و دریوزگیه.
من فقط امیدوارم که انقدر زنده بمونم که رنج کشیدن این مردم رو ببینم.امروز اونها فکر نمی کنن که هیچ وقت گرفتار عذاب نخواهند شد، و شکست ناپذیرن. ....زجر دادن تنها زبونیه که این مردم بلدند و من میدونم که برای هر بار رنج دیدن من ده بار رنج خواهند دید...>>>
ولی خودمونیم حق داره ها


-


دو خبر قدیمی وبدون شرح:
اول: رییس هواپیمایی در جلسه غیرعلنی مجلس هر گونه نقص فنی هواپیمای سقط شده رو رد کرد و گفت، تنها ایراد این بوده که خلبان جایی که باید می پیچیده، نپیچیده....(این خبر رو از روزنامه بنبان خوندم)
دوم: (متن گزارش خبری شبکه سه) دانشجویان دانشگاه امیرکبیر نمایشگاهی به مناسبن اولین سالگرد حضور مقام معظم رهبری میان دانشجویان این دانشگاه برپا کردند.[یک دانشجوی خوشگل و خوش تیپ و غربزده توی یه سالن خیلی بزرگ که روی دیوارش پر عکسهای این دیدار تاریخی]: خیلی خوشحال شدم که تونستم توی اولین سال ورود به دانشگاه از حضور روحانی مقام معظم رهبریمون استفاده کنم و این عکسها هم کلی خاطراتم رو از اون روز به یاد ماندنی زنده کرد.
خدا وکیلی این همه برنامه طنز تلویزونمون می ده باز می گین بده؟!

-

........................................................................................

28.2.02

يك مقايسه تبليغي:
تصوير اول: خانم محترمي در حال سرو غذا براي شوهر است. اشتباهي بشقاب خورشت رو روي پيرهن آقا مي ريزه. يكهو از ناراحتي اين اشتباه دو دستي تو سرش مي كوبه.اما نگراني اون بيخوده شوما هر لكي رو پاك مي كنه. پس چند لحظه بعد خانم دوباره با همان چهره بشاش به سرو غذا ادامه مي ده.(خانم محترم چون شما خيلي كدبانو هستيد بايد شوما بخريد تا كدبانو بمانيد كه بتوانيد شوما بخريد و شاد بمانيد كه غذايتان را سرو كنيد)
تصوير دوم: آقاي محترمي ضبط Kenwood خريده. دگمه ضبط رو مي زنه و چشماش رو مي بنده،در اثر صداي عالي كنوود، تو فكرش خانم زيبايي رو مي بينه كه تو آب در حال شنا و لبخند زدن به اونه.(نتيجه: آقاي محترم از اون جا كه شما خيلي محترميد بايد كنوود بخريد و براي خريدن كنوود بايد براي آزادي خانم ها تلاش كنيد و براي اين كار بايد كنوود بخريد تا اين آزادي رو حس كنيد. و خانم محترم هم خوشحال باشند كه كنوود براي او آزادي مياره.)
نكته: بنظر شما آزادي كنوود رو مياره يا كنوود آزادي رو؟ اصلا شوما بهتره يا كنوود؟
توضيح:بجاي تصوير اول هر تصويري كه از عقب ماندگي فكري ايرانيها در نظر داريد بياوريد. من خواستم به عقيده اي بي احترامي نكرده باشم.پذيرفتني ترين مثال رو آوردم.
توضيح: بجاي تصوير دوم خيلي مثالهاي واضح تر و روشن تري رو از مي دانيم.اما من نخواستم وارد مباحث به قول دوستان غير بهداشتي بشم كه بعدا.........
نتيجه كل: شوما همون كنووده. با اين فرق كه شوما دارها آرزوي كنوود دار شدن دارند.اما كنوود دارها ديگه آرزويي ندارن. در ضمن تموم بدبختيهاي ما از اين دو تاس و ما خودمون هيچ مشكلي نداريم.
شوما و كنوود هستند كه ما رو به بردگي كشيدن و خودشون رو عادلانه ترين بي عدالتي قابل اجرا معرف مي كنند.
........................................................
راستي اين صاحب بلاگر دو تا دگمه براي انتخاب سايز و رنگ فونت و راست چين و چپ چين كردن پاراگراف و ....اين بالا بزاره مي ميره؟ خيلي سخت و سط متن راستچين فارسي *دستورهاي خارجكي html رو(منظورم گذاشتن اين علامتهاس>

-

........................................................................................

27.2.02

يكهو ياد يك اسم يك آهنگ افتادم كه دو سه سال پيش گوش كرده بودم و كلي باهاش كيف كرده بودم، ولي بعد از مدتي اسم خودش و خوانندش يادم رفته بود. Waiting for با صداي واقعا خوب Richard Marx و بدون افكتهاي صدايي كه تو آهنگهاي جديد مخ آدم رو تو دهنش ميارن . البته من كاملش رو پيدا نكردم ولي همين هم به شنيدنش ميرزه.


Oceans apart day after day
And I slowly go insane
I hear your voice on the line
But it doesn't stop the pain

If I see you next to never
How can we say forever



Wherever you go
Whatever you do
I will be right here waiting for you
Whatever it takes
Or how my heart breaks
I will be right here waiting for you


-

........................................................................................

25.2.02

..اه! من دو روز از هفته رو تا 5 كلاس دارم و بعد با سرويس مي رم خونه. حدود يك ساعتي بايد پشت ترافيك بمونيم. ولي اين ترافيك كلي به من كيف ميده.
اصلا توي تاكسي ها آدم احساس خوبي نداره. سه نفر چسبيده به هم، هر سه خفه خون گرفته، اگه پشت چراغ باشي فقط صداي نفس كشيدنشون مياد. (كه من از اين صدا متنفرم مخصوصا وقتي كه بوهاي بدي مياد و نفسها براي رفع اتهام هم كه شده محكم تر و با سر و صداتر مي شوند) .
اما فضاي اتوبوسهاي قديمي به آدم يه حس امنيتي مي ده كه اگه از حالت ناجور صندليهاش كمرم خشك هم بشه باز هم ناراحتم وقتي بايد پياده بشم. بهترين وقته براي تنها و راحت بودن. اگه شانس بيارم و كسي هم پيشم نشينه كه ديگه نور علا نوره. اما امروز كه نشسته بودم واسه خودم و تو فكر خودم بودم يكهو يكي از بچه ها عين اجل معلق پيداش شد و كلي حالم رو گرفت. پسر خيلي ماهيه ولي خب يه وقتايي آدم دوست داره تنها باشه. كلي تا رسيديم خونه گفتيم و خنديديم،اما بعضي وقتها آدم تنها بودن رو خيلي دوست داره. مخصوصا ما كه ديگه وقت سر خاروندن نداريم توي خونه و بيرون كه يك كم عين بچه آدم بشينيم يه گوشه.تازه، خيلي كيف مي ده آدم توي يه جمع غريبي بدون اينكه كسي متوجهش بشه همه رو زير نظز بگيره، حرفاشون رو دزدكي گوش بده و گاهي به خريت بعضيشون بخنده. از هفته ديگه به هر زوري شده بايد راهم رو با اين يارو عوض مي كنم هر چند كه خيلي دوستش دارم.

-

........................................................................................

18.2.02


*********************************************
اين بلاگر با ما لج كرده. اينها رو هفته پيش پابليش كردم ولي نشده بود.

امروز روز ولنتاين بود. اين ولنتاين يك كشيش بوده كه در زماني كه شاه مملكتش عاشقي هاي جوانان رو ممنوع كرده بوده، پنهاني مراسم ازدواج برگزار مي كرده براي اين جوونها. كه خودش هم در همين پنهانكار ها به عشق و عاشقي كشيده مي شه و ....
حالا من موندم كه چرا بايد يك كشيش سمبل عشق جوونها بشه. چرا به جاي اينكه بنويسيم ولنتاين تو ننوشتيم فرهاد تو ننوشتيم مجنون تو. خب اينها كه ميون ايرانيها بيشنر به يك عاشق پاكباز مشهورترند، تا يك اسم خارجي كعه اصلا نمي دونيم كي بوده، ماجراش چي بوده، سرنوشتش چي بوده.... بعله ديگه چون همه مون روشنفكر تشريف داريم و مي بينيم كه بعضي ها يك حرفهايي از روز عشاق مي زنند، ما هم بايد كپي برداري كنيم. نمي شد روز جشن مهررگان و سده ، به عنوان روز عشاق هديه مي داديم به معشوقمان؟.(البته اگه واقعا عشقي هم وجود داشته باشه، اينها رو كه همه اش رو به عبارت شريف مخ زدن ختم مي كنيم). گر چه من خودم هم اصلا نمي دونم اين ها چه روزي از سال هستن!!!
به هر حال ما هم تبريك ميگيم اين روز رو به همگي اما يه نصيحت پدرانه هم از دوران كنكور تو يكي از كتابهاي تست ادبيات يادم مونده:
«عاشقان عشق را فخر مي فروشند، ارزانش مفروش»

-

........................................................................................

16.2.02

6 بهمن سالروز ترور نافرجام حسين فاطمي به دست عوامل گروه فداييان اسلام بود. من تا حالا هر كي بهم مي گفت اين فداييان امريكايي بودن باور نمي كردم. خب بالاخره رزم آرا رو اينها ترور كرده بودن كه بعدش مصدق نخست وزير بشه و باقي قضايا... اما توي كيهان يه مطلب خوندم كه مطمئن شدم اينها امريكايي بودن. يكي از بازمانده هاي گروه نواب مصاحبه كرده با كيهان و در مورد ترور فاطمي گفته:«...تو اون برهه زماني خاص فاطمي به عنوان رابط دربار عمل مي كرد...» . دقيقا اتهامي رووارد كردن كه هيچ جور اصلا به فاطمي نمي خوره. مقاله هاي تند فاطمي خطاب به شاه و اين كه تنها كسي بوده كه بعد از كودتا اعدام مي شه پست ورذل بودن اينها رو نشون ميده! فاطمي باني طرح ملي شدن نفت بوده و در صداقت و وطن پرستي او شكي نيست. حالا بعضيها بگن تند رفته. خب رفته كه رفته دليل نمي شه كه محكومش كنيم!
راستش نمي خوام قصه بگم. مي خواستم اين دو تا لينك خوب رو كه پيا كردم بزارم اينجا. اولي خاطرات دكتر فاطمي در دو ماه زندگي پنهاني قبل از اعدامشه. تحليل هاي قشنگي داره چون خودش تو ريز همه مسايل بوده. از طرح طرور مصدق گفته كه فداييان مي خواستن اجراش كنن. از موش دواني هاي آقازاده هاي كاشاني و دليل جدايي بقايي و مكي از نهضت:
با چشماني گريان تقديم به عشق(خاطرات حسين فاطمي از روزهاي كودتا)
از اينجا هم عكسهاي دكتر فاطمي رو ببينيد به همراه زندگي نامه كوتاه كه البته زياد فوق العاده نيست.
اين مقاله نوروز هم جوابيه ايه به چرنديات كيهان. تعطيلي سفارت انگليس با ايستادگي فاطمي و تكه هايي از سرمقاله هاي باختر امروز هم تو اين مقاله هست كه كمي جالبه.


-

........................................................................................

15.2.02

داشتم اخبار هواپيماي سقوط كرده رو نگاه مي كردم. يكي از افراد گروه نجات مي گفت ديگه از صورتها چيزي نمونده، شايد بشه از روي رنگ لباسها شناسايي بشن. نفهميدم چطور صورتها نمونده ولي رنگ لباس مونده!
يك كم كه فكر مي كنم، به نظرم مياد زياد هم بد نبود براي اونهايي كه تو هواپيما بودن. راحت نشسته بودن تو هواپيما. نه دردي نه ناراحتي، فكر مي كردن به كارهاشون، شايد هم به هتلشون كه برن يه دوش بگيرن، شايد همون موقع يكيشون آرزوي مرگ كرده بوده از بدبختيهاش، شايد هم همسر يكيشون آرزوي مرگ كرده بوده براي مسافر،بجاي خداحافظي! يهو مي بينن كه هواپيما داره سرپاييني مي ره. سي ثانيه، چهل ثانيه، حداكثر دو دقيقه ديگه همشون راحت مي شن. ميرسن به همون جايي كه مثلا سي چهل سال ديگه قرار بوده بهش برسن. حالا خب راحت تر رسيدن به همونجا، بدون درد. كلي صرفه جويي كردن از دويدنهاي بيخودي هر روز. از خوشيهاي الكي هر روز. ولي بيچاره اون كسي كه آرزوي مرگ كرده بود واسه مسافرش!
آدم سر اين چيزها مي مونه. بچگي ها يكي از آشناهاي ما مي خواست بره سفر. يادم نيست كجا ولي با هواپيما مي خواست بره.(آخه اقلا 15 سال پيش بود. من بچه بودم هنوز). تو لحظه هاي آخر پرواز، يه نفر مياد كلي التماس و گريه زاري كه آقا تو رو خدا من تموم زندگيم بستگي به اين پرواز داره و اگه نرم بدبخت مي شم. بالاخره جاشون رو عوض مي كنن و پرواز دايي ما ميفته به هفته بعد. همون شب اخبار اعلام مي كنه كه همون هواپيما سقوط كرده . دايي ما مونده بود. خشك شده بود. نمي دونست خوشحال باشه يا گريه كنه. آخه اگه قبول نمي كرد الان طرف زنده بود. ولي خودش كه زنده بود! خيلي بده كه آدم خودش رو باعث فاجعه اي بدونه كه ربطي نداشته بهش. اگه اون يكي آرزوي مرگ نمي كرد براي همسرش، باز هم همين اتفاق مي افتاد ، اما.......

-


داشتم دنبال نبش قبرهاي تاريخي مي گشتم تو آرشيو مجله هاي اينترنتي. يه مطلب ديدم در مورد خريد هواپيما هاي از كار افتاده براي ناوگان هواپيمايي. گزارشيه كه "عين الله اردشيري" خلبان بازرسي پرواز نوشته بود خطاب به رييس هواپيمايي كه هواپيماهاي روسي رو نخريد. مامور بوده براي خريدن هواپيما از مصر به جاي بدهي هاي معوقه تحقيق كنه. البته هواپيماها رو ميخرن و توجهي به نظر كارشناسي اين آقا نمي شه. داستان اين گزارش و چطور ناديده گرفتنش رو و ضررهايي كه خريد توپولف و هواپيماهاي عهد بوق روسي به اقتصاد ايران وارد كرده رو از اينجا بخونيد.

-

........................................................................................

14.2.02

يامه دوران راهنمايي يه ناظم داشتيم كه ا با آن لهجه با نمك تركي اش، با آن سبيل دوست داشتني مخصوص آذريها، اصرار داشت كه همه او را با صداي بلند همراهي كنند تو شعارهايش. او بدون بلندگو داد مي زد "امريكا" و ما بايد جوابش را مي داديم:"دشمن". "خامنه اي"..."رهبر".اينقدر ما را نگه مي داشت و اين كار را تكرر مي كرد تا ما آنطور كه او مي خواست جوابش را منظم و بلند بدهيم. آدم دوست داشتني بود و شايد فكر مي كرد اين طور مي تواند بچه ها را با خودش همفكر كند. آدم بدجنسي نبود، اما خب، ياد دادن رو اين طور ياد گرفته بود. حالا كه يادم مي آيد كه چقدر به خودمان فشار مي آورديم كه به قرآن خواندن او به لهجه تركي نخنديم، كلي با خودم مي خندم. اگر يك موقع كسي طاقت از دست مي داد و لبخندي به لبش مي آمد كلي عصباني مي شد و بچه را توبيخ مي كرد كه چرا قرآن را مسخره مي كند. حالا ما و مخصوصا آن بچه دوباره كلي بايد خودمان را كنترل مي كرديم كه به سادگي او(كه نمي فهميد ما به او مي خنديم) نخنديم. تا وقتي هم كه ما آنجا بوديم اين آقا نفهميد كه ما به چي مي خنديم. بيشتر بچه هايي كه از اون دوران مي شناسم او را دوست داشتند، با همه سختگيري هايش.
حالا نمي خواهم همان حرفهاي هميشگي را تكرار كنم كه ما در فشار بوديم. اتفاقا من كه خودم كلي خاطره شيرين دارم از همين محدوديتها. چقدر كيف مي كرديم وقتي به هزار دوز و كلك سر دربان مدرسه را شيره مي ماليديم و يواشكي مي رفتيم خيابانهاي پايين تر تا فوتبالي بازي كنيم به همراه اعمال جانبي! يا وقتي به ترتيبي از صبحگاه فرار مي كرديم و در كلاسهاي خالي روي تخته ها بد و بيراه مي نوشتيم. خود شما انصافا تنها چيزي كه از دوران مدرسه به ياد داريد همين محدوديتهاست كه مرمرو گفته؟( اين رو كه مال دو ماه پيش بود،من تو وبلاگهاي اكبر سردوزأمي خواندم) البته نمي گم كه اينها نبوده يا اگر بوده خوب بودهم. ولي آيا بهتر نيست به جاي اينكه فقط سختي ها رو ببينيم، بعضي وقتها شادي هايي رو كه كم هم نبوده و گاه از همين محدوديتها سرچشمه مي گرفته نگاه كنيم؟. به هر حال زندگي ما به اين تلخي هم نبوده. اين خانم ملك پورها هم فكر نمي كنم براي آزار بچه ها اين كارها رو مي كردن. عقيده اي داشتند كه فكر مي كردند اين راه به كرسي نشوندنشه و از بدشانسي ما أموزشمان به دست اونها بوده. نه اين دخترها از پوشيدن كاپشن صورتي پشيمان شدند و نه ما ياد گرفتيم كه همه دنيا دشمن ما هستند. اون روزها گذشته ولي شايد بهتر باشه كه ما با خاطرات خوش گذشته زندگي كنيم و آرزو كنيم كه اين خانم ملك پورها كمي در تحميل عقيده شان تجديد نظر كنند كه شايد نسل بعدي دوستانه تر با هم زندگي كنند.

-

........................................................................................

13.2.02

مسعود بهنود يك مقاله نوشته در روزنامه بنيان. در مورد بوش و حرفهاش و واكنشهاي گروههاي مخالف و موافق در كشورها.اما اين بهنود گاهي وقتها اعصاب خرد مي كند. آنچنان از جزئيات حركات و سخنان بوش نوشته كه آدم خيال مي كنه هم اتاقيش بوده. كه مثلا اول شوراي امنيت ملي بهش مي گن كه اسم ايرانو نيار. بعد در آخرين لحضات خانم رايس توصيه مي كنه كه اين حرفهارو بزنه. بعد در آخرين لحضات حركت به طرف كنگره ماشين اون عوض ميشه و با يك بليزر آبي رنگ ميره و .....
خلاصه كه از اينجا بخونيدش(صفحه 10)

-

........................................................................................

12.2.02

در رابطه با مطرح شدن بحث فمينيسم در بعضي صفحات_سيب زميني و لامپ , سيزيف_ من يك مقدار تئوري هاي ما قبل تاريخي و البته عالمانه خود را تحويلتان مي دهم تا كمي هم ساز مخالف زده باشم.
به نظرم ما يك كم در تعريف حقوق دچار مغلطه شده ايم. اين حق را چه كسي تعريف مي كنه؟ آيا اين حق در همه جا و همه زمان يكسانه؟
مثالي بزنم از حق راي. چند وقت پيش يكي از دوستهاي ما كلي با حرارت به ابراهيم يزدي فحش مي داد كه زمان انقلاب اعلاميه پخش مي كرده كه زنها حق راي نداشته باشند. اما بايد ببينيم اين حق در آن موقع براي زنان (و شايد مردان!) تعريف مي شده يا نه. نمي دونم راست يا دروغ كسي مي گفت اول انقلاب يكي تبليغات مي كرد كه آي اگه به من راي بدهيد راه كربلا رو باز مي كنم و مكه رو مجاني مي كنم و از اين حرفها. خلاصه اين آقا راي مي آورد.( طرف اسم خوبي داشت ولي فعلا يادم نيست اما خيلي معروفه اگه شما شناختيدش بگين من اينجا بنويسم) چند وقت بعد يك آقاي خيلي معروف تر تشخيص مي ده كه اين آدم نالايقه. همون مردم ميريزن تو خيابون يارو رو با فحش و بد و بيراه بيرون مي كنن. البته نمي گم كه بايد اين امتياز رو از زنها مي گرفتن ( اونوقت برگ زرين ديگه يي به افتخارات نظام افزوده مي شد!) اما به نظرم اين امتياز براي آنها (چه مرد چه زن كه به هر حال هنوز طرز فكرشان قديمي بوده و سطحي) تعريف حق پيدا نمي كرده در آن موقع . يا فرض كنيد اگر نصف بيشتر جمعيت ايران عقيده هاي طالباني داشتند. آيا براي اينها راي دادن حقه؟ .(اين ها رو نگفتم كه يعني با محدوديتها موافقم. منظورم روي چطور پيدا شدن حقوقيه كه ازش دفاع مي كنيم)

به منشور برگرديم. اين كه مردها هر غلطي مي خواهند مي كنند(منظورم چيزي است كه به عنوان خيانت از آن ياد مي كنيم) حق آنها نيست. امتيازي است كه به پشتوانه مردانگيشان به دست آورده اند. حالا ما كه نبايد موازنه مثبت برقرار كنيم. حق آزادي روابط جنسي براي كسي پيدا مي شه كه اينقدر عقل و شعور داشته باشه كه شخصيت و انسانيت و اخلاق و خيلي حرفاي قلنبه سلنبه ديگه رو در نظر داشته باشه! من نمي فهمم تفاوت بين اين كه يك مرد 40 زن بگيره با اين كه هرشب پيش يك نفر باشه چيه؟ كه اولي را مذموم مي دانيم ولي دومي را نه!
البته نداشتن حق به معني بگير و بند و بكش نيست اما دوستان وقتي از حق صحبت كنند خوب آدم فكر مي كنه كه اگه تا حالا يه همچين چيزي نبوده لابد بايد فرهنگ سازي بشه كه از اين به بعد باشه! تازه داريم كلي پيشرفت مي كنيم كه نگذاريم مردها 4 تا زن بگيرن حالا راه بيافتيم بگيم نه بابا اينها حقتونه و اين حق رو به زنها هم بدهيم كه به شرط رعايت عدالت! n بار ازدواج كنند.
**************************
- مازندران-36سال پيش - جشن عروسي -



-

........................................................................................