Full OF Empty |
26.12.02
غيبت بي بازگشت «صنم گريز پاي» مولانا... در اثناي اين احوال، مرد تبريزي به كيميا خاتون كه پرورده حرم مولانا و هم مقيم حرمسراي وي بود علاقه پيدا كرد و معلوم شد اولياي حق هم از اسارت در دام عشق جسماني در امان نمي مانند..... بالاخره به دام عشق اين دختر جميله عفيفه پايبند شد....وقتي پيشنهاد اين ازدواج در حرم مولانا مطرح شد بي درنگ مورد قبول گشت. با اين حال انعكاس اين خبر هم در داخل خانه ناخرسندي علاء الدين محمد [پسر مولانا] را كه گوشه چشمي به اين دختر داشت تحريك كرد، و هم در خارج از خانه غيرت و ناخرسندي بلفضولان را كه پيرمرد تبريزي به نظر آنها «كفو» دخترك نمي آمد برانگيخت. اما شمس به صحبت كيميا خو كرده بود و اين بار خشم و تهديد مخالفان ديگر او را به ترك قونيه وادار نمي كرد.... آغوش زن به او امكان مي داد تا گاه گاه به عالم« كلميني يا حميرا» پناه جويد و از عروج نفسگير «لي مع الله» وقت بياسايد... وقتي در خلوت با او دستبازي مي كرد و سر و موي او را نوازش مي داد، آن طور كه خود او يك بار به مولانا گفته بود، به نظرش چنان مي آمد كه خدا به صورت كيميا بر وي مصور گشته بود....... به هر حال علاقه به كيميا او را كه در عشق زميني هم مثل عشق آسماني پر شور و گرم آهنگ وبي آرام بود دچار وسوسه غيرت و حسادت كرد. علاء الدين محمد كه انس ديرينه خانگي او با كيميا از هر شائبه آلايش منزه بود آماج اين غيرت و سوء ظن عاشقانه شد. عبور دايم وي از حوالي تابخانه كه در واقع مدخل حرم مولانا بود و پسر جوان در رفت و آ/د به خانه ناچار مي بايست از آن حوالي عبور كند، سوء ظن پيرمرد عاشق را تحريك كرد. چند بار بر اين رفت و آمد آزاد وي اعتراض نمود و حتي يك بار، چنان كه از مقالات وي بر مي آيد، وي را تهديد كرد با منع شديد. اين منع و تهديد كه مثل انس و علاقه علاءالدين به كيميا از مولانا مخفي نگه داشته شد، در بيرون حرم بيشتر انعكاس يافت و....[ مريدان مولانا و هواداران پسرش مخالفت را تشديد مي كنند].... [شمس] رفت و آمد كيميا به خارج خانه را محدود مي ساخت، از غيبت او دچار دغدغه مي شد، از معاشرت او با زنان ديگر وحشت داشت و مثل هر پيرمرد ديگري كه زني جوان را به حباله در آورد با او دايم ماجرا ها داشت و گاه در حق او خشونت مي كرد.....در اين ميان مرگ ناگهاني كيميا، بعد از يك بيماري سه روزه و در دنيال مشاجره اي طولاني[به بهانه رفتن كيميا به تفرج به همراه عده اي از زنان، در كنار مادربزرگ سلطان ولد] كه بين زن و شوهر روي داد، آرام و قرار شمس را گرفت. از آن پس اقامت در خانه مولانا بر وي سخت گشت. به گمان وي مولانا ديگر به وجود وي حاجت نداشت......... خاطره ي او براي مولانا يك صورت ذهني يا يم شبح اثيري نبود، تجلي خدا بودكه او آن را به حس مشاهده كرده بود. فراق شمس اين بار مولانا را به سرحد جنون كشانيد...... * پله پله تا ملاقات خدا، دكتر عبدالحسين زرين كوب، صفحه 135 - 145 □ نوشته شده در ساعت 14:51 توسط -
|