| Full OF Empty |
|
22.7.02
تنها يك بادبزن شكسته ماند...... و ديگر؟ صخره هايي آن قدر بزرگ كه از سنگيني آن بطري نيمه پر پپسي خرد نشوند. صندليها گرم بود، اما ردي از دو احمق نمانده بود. دو احمق پير، كه قرار بود اين آلاچيق چوبي زهوار در رفته را سر پا نگه دارند؛ و لرزشها؟!! شايد اين هم توطئه اي آسماني بود! كسي ندانست....... آيا فرصت داشتند قبل از آخرين لرزش، سرودي را كه نوشته بودند، فرياد بزنند؟ يا اينكه از بهت آن گفتگوي بي پايان و چندش آور، كلماتشان را از ياد بردند و همسيراييشان را...... يا كوششي براي ريشه كن كردن گياه سبز آدم خواري كه مرحم قلبهاي شكسته شان شده بود؟!! آن شال كهنه خيس از اشك--- اشكي كه از چاه عشق فراموش شده شان بيرون ميامد --- كه خود را در آن پيچيده بودند از تابش آفتاب خشك شده بود؟ يا اين كه روماتيسم ؟!!! شايد آنقدر لرزيده بودند تا با صندلي ها يكي شده بودند، شايد آخرين لرزش ها عشقشان را زنده كرده بود. شايد آن نصفه پپسي را در پياله شان ريخته بودند كه در ماه...... كسي ندانست! كسي نخواست كه بداند!!! صندليهاشان اما هنوز گرم بود.... □ نوشته شده در ساعت 10:13 توسط -
|