Full OF Empty
Full OF Empty


15.2.02

داشتم اخبار هواپيماي سقوط كرده رو نگاه مي كردم. يكي از افراد گروه نجات مي گفت ديگه از صورتها چيزي نمونده، شايد بشه از روي رنگ لباسها شناسايي بشن. نفهميدم چطور صورتها نمونده ولي رنگ لباس مونده!
يك كم كه فكر مي كنم، به نظرم مياد زياد هم بد نبود براي اونهايي كه تو هواپيما بودن. راحت نشسته بودن تو هواپيما. نه دردي نه ناراحتي، فكر مي كردن به كارهاشون، شايد هم به هتلشون كه برن يه دوش بگيرن، شايد همون موقع يكيشون آرزوي مرگ كرده بوده از بدبختيهاش، شايد هم همسر يكيشون آرزوي مرگ كرده بوده براي مسافر،بجاي خداحافظي! يهو مي بينن كه هواپيما داره سرپاييني مي ره. سي ثانيه، چهل ثانيه، حداكثر دو دقيقه ديگه همشون راحت مي شن. ميرسن به همون جايي كه مثلا سي چهل سال ديگه قرار بوده بهش برسن. حالا خب راحت تر رسيدن به همونجا، بدون درد. كلي صرفه جويي كردن از دويدنهاي بيخودي هر روز. از خوشيهاي الكي هر روز. ولي بيچاره اون كسي كه آرزوي مرگ كرده بود واسه مسافرش!
آدم سر اين چيزها مي مونه. بچگي ها يكي از آشناهاي ما مي خواست بره سفر. يادم نيست كجا ولي با هواپيما مي خواست بره.(آخه اقلا 15 سال پيش بود. من بچه بودم هنوز). تو لحظه هاي آخر پرواز، يه نفر مياد كلي التماس و گريه زاري كه آقا تو رو خدا من تموم زندگيم بستگي به اين پرواز داره و اگه نرم بدبخت مي شم. بالاخره جاشون رو عوض مي كنن و پرواز دايي ما ميفته به هفته بعد. همون شب اخبار اعلام مي كنه كه همون هواپيما سقوط كرده . دايي ما مونده بود. خشك شده بود. نمي دونست خوشحال باشه يا گريه كنه. آخه اگه قبول نمي كرد الان طرف زنده بود. ولي خودش كه زنده بود! خيلي بده كه آدم خودش رو باعث فاجعه اي بدونه كه ربطي نداشته بهش. اگه اون يكي آرزوي مرگ نمي كرد براي همسرش، باز هم همين اتفاق مي افتاد ، اما.......

-

........................................................................................

Home