Full OF Empty |
21.8.02
با يادش شاد باشيد، كه بي موج آرميدن آرامش اوست. با يك لگد محكم سنگ را كنار انداخت و به هر زحمتي بود تن كرخت شده اش را بيرون كشيد. كورمال كورمال دنبال يك آينه گشت. دوست نداشت در راه خانه كسي از اين جماعت كودن ها با اين سر و وضع ببيندش. پيدايش نكرد و منصرف شد. خودش تعجب مي كرد كه چرا با اينكه قبلا اين مسير را بارها آمده بود، باز هم راه را به سختي پيدا مي كرد. فقط كافي بود چشمانش را ببندد و همه چيز را از آخر به ياد بياورد. اما باز هم..... به در خانه كه رسيد كمي عصبي شد، احمق ها قفل خانه را عوض كرده بودند. أخر تنها كليد كه پيش او بود، او هم كه قرار نبود هم آنجا باشد هم اينجا! نيشخندي زد و با خود گفت حالا كه اينجايم، پس زياد هم بيراهه نرفته اند. خيلي سريع چيزهايي را كه مي خواست برداشت، بالش نرمش را، آن رو انداز دوست داشتني كه زمينه سفيدي داشت پر از گلهاي سرخ و سفيد، ادو كلني كه «او» برايش خريده بود، يك چراغ قوه و چند باطري اضافه كه گاهي بتوانند كتابهايي كه برداشته بود بخوانند، و آينه را؟!!! با ترديد برش داشت.اول فكر كرد كه بايك چراغ قوه كه آينه در تاريكي به كار نمي آيد، اما با خودش گفت آن جا مي تواند بالاخره آينه را هم تنها ببيند، بدون خودش! جايي هم كه تنگ نمي كرد، اين تجربه ي جديد! فقط مانده بود كه طرحش را با او بگويد. خانه شان خيلي شلوغ بود، يادش آمد كه امشب جشن تولد «او» بود. از پشت پنجره چند دقيقه به صورت دوست داشتنيش خيره شد. مثل ستاره در آن جمع – كه بيهودگي و بطالتشان را تمسخر مي كرد - مي درخشيد. هنوز هم مثل آن اوايل هيچ وقت نمي توانست وقتي او نگاهش مي كند اين طور كه دوست داشت به او خيره شود. اما دو دل شده بود بود كه واقعا او را هم با خود ببرد يا نه؟ آخر ديگر دو دستش پرٍ پرٍ بود و نمي توانست چيز ديگري بردارد. تازه دلش نمي آمد اين شادي را از او بگيرد. راستي اگر او مخالفت مي كرد؟ منصرف شد. اما كاش مي توانست اقلا كمي از آن لبخند او را لاي كتاب بگذارد تا هر وقت كه بازش مي كند....... يك لحظه كه نگاه او با نگاهش تلاقي كرد، به سرعت از آن جا محو شد و به گورستان برگشت. تمام جزئيات را رعايت كرد كه مبادا كسي جايش را پيدا كند. افسوس خورد كه چرا كمي از آن ياسهاي كنار خانه اين جا نروييده بودند..... دراز كشيد، و خودش هم نفهميد كه چطور توانست سنگ را سر جايش بگذارد، اين بار سنگ را پشت و رو گذاشت. چراغ قوه را روشن كرد و روي نوشته ها گرفت:« بزرگ زاده شد، با شكوه زيست، و آسان رفت».دستش را روي سنگ گذاشت و يك فاتحه براي همه شان خواند. كمي احساس سرما مي كرد، آخرين لحظه دلش نيامده بود نشانه اي براي او نگذارد. گوشه آن روانداز گل منگلي را بيرون گذاشته بود كه شايد روزي او (فقط او!) به دنبالش بيايد. دوست نداشت روزي او را نا اميد ببيند. شايد هم خودش را؛ حالا هم بقيه رو انداز فقط نيمي از بدنش را مي پوشاند. زياد تو جهي نكرد. غمي كه در دلش جا خوش كرده بود، سرما را از يادش مي برد. آن طور كه او نگاهش كرده بود، دوباره ديوانه اش كرده بود........ □ نوشته شده در ساعت 16:24 توسط -
|