| Full OF Empty |
|
18.3.02
در فضاي وسيع باغ ممات مردي آواره از سراي حيات گوش بگشود: صورت دلكش دوست، مي رسيد از محيط نامحدود: -- « كيستي؟» - « رهروي ز پا مانده، بازجويان خانه ي مقصود » -- «از كجا آيي؟» - « از قلمرو عشق، بارها بسته از ديار حدود.» -- « كس شناسي در اين ديار؟ » سكوت - « مي توان بازگشت؟ » -- « همواره گر توان شكل ديگري پزرفت. گر توان كودكي گرفت ز سر، چشم بسته به روشنائي روز: يك به بك برگهاي هستي را، گذراند از دريچه هاي هنوز» مرد وارسته پا نهاد به پيش، در شمار خرد هزاران بيش. سرو ناپايدار فكرت او، مهبط پايدار سمع و شهود. □ نوشته شده در ساعت 18:16 توسط -
|