Full OF Empty |
17.11.02
نوستالوژياي آبگوشتي يا غزلي در فراق نان سنگك كنار آبگوشتهاي دوران كودكي. نه عزيز من، اين مخلوط مشمئز كننده ي بد بو استعداد قافيه شدن ندارد....... آخر شما كه مي گوييد من هم دلتنگ مي شوم..... آقا جان اين آبگوشت، كابوس جمعه شبهاي من بود، آقا، طفلك مادرم بعد از يك هفته كه با شرمندگي نان خشك و سيب زميني جلوي ما مي گذاشت، جمعه ها از سر صبح شاد و مغرور بود كه امروز آبگوشت جلوي بچه هايش مي گذارد......واي چه مخلوط تهوع آوري، آخخخخ يك تكه استخوان اندازه دو انگشت دست و يك طاغار آب و دو پياز و هفت سيب زميني..... با آن بوي گندش ..... تازه براي دل مادرم بايد طوري وانمود مي كرديم كه انگار تمام هفته منتظر آبگوشت روز جمعه بوديم و .... آخخ بيچاره مادر ساده ام، بعضي وقت ها دلش به حالمان مي سوخت و آب آب گوشت را زياد مي كرد كه ما بتوانيم بيشتر آبگوشت عزيزمان را بخوريم.....ولي يك بار دلش را شكستم؛ جلوي چشمان بهت زده اش نعره اي كشيدم و كاسه گلي پدر بزرگ را توي باغچه انداختم. از آن روز تا هميشه بغضي زير گلويش بود. ديگر جمعه شب ها هم وقت خواب چشمانش خيس مي شد.... آه ه ه يادش بخير مادر بيچاره ام. دلتنگش شده ام.... هيچ وقت تكه پاره هاي آن كاسه ي گلي را از كنار آن درخت جمع نكرد.... حالا كه ديگر آن درخت خشك شده است و مادر هم...... □ نوشته شده در ساعت 06:51 توسط -
|