Full OF Empty |
11.9.02
فاجعه همين جور هي صداي ماشين هاي آتش نشاني بود كه در گوشش مي پيچيد و عذابش مي داد. دو سال پيش با اين كه مي توانست با همين پول خانه فوق العاده زيبا و جادارتري در يك محله آبرودار داشته باشد، اينجا را انتخاب كرده بود. فقط براي ترسش از آتش، فقط براي اينكه ايستگاه آتش نشاني در چند قدمي اينجا بود. اما حالا نمي دانست چه اتفاقي افتاده كه هر شش باري كه تلفن زده بود هيچ كس جواب تلفنش را نداده بود............ افتاده بود روي جسد بي جانش و زار ميزد. يك ساعت پيش كه خانه در آتش مي سوخت، مثل ديوانه ها بالا و پايين مي رفت، گاهي يك سطل آب مي آورد، گاهي بدو سر كوچه مي رفت تا كمك بياورد، گاهي گريه مي كرد، گاهي به طرف آتش مي رفت كه نجاتش دهد، اما ترس از آتش ....... در اين يك ساعته ده ها ماشين آتش نشاني از سر كوچه رد شده بود، و او هر چه با جيغ و فرياد و اشك التماسشان كرده بود، هيچ كدام حتي صدايش را هم نشنيده بودند. حالا ديگر فقط يك جسد سوخته برايش مانده بود و يك ويرانه. چه عزاداري با شكوهي بود آن روز كه از آسمان هم سنگ مي باريد . تا شب سرش را روي صورت نرم او گذاشت و گريست- با اين كه صورتش هم ديگر كمي چندش آور شده بود - ..... همان جا خوابش برد. فردا كه گرمي آفتاب را روي صورتش حس كرد.......كمي آرام شده بود.حالا ديگر بايد براي گربه بيچاره اش فكر آرامگاهي مي بود. درست كه چيزي از بدنش سالم نمانده بود اما نمي شد كه........ امروز بنظرش تغييري......... هميشه از اين كه نمي توانست صبح ها آفتاب داشته باشد از اين خانه گلايه مي كرد. اما امروز صبح آفتاب حتي چشمانش را مي زد......اما نمي فهميد چه اتفاقي افتاده. همه چيز هم عادي بنظر مي رسيد. نه صداي بوقي، نه سنگي از آسمان، آفتاب كه آفتاب هر روزه بود و از شرق هم آمده بود......... اما..... اما..... پس آن عدد يازده منحوس سر به فلك كشيده كجا بود؟ همان كه سايه لعنتيش هميشه آزارش مي داد....... يادش آمد كه از اول هم اين يازده برايش منحوس بود.حالا هم كه در روز يازدهم گربه اش در آتش سوخته بود...... بايد براي هميشه اين يازده را از ياد ببرد. در تقويم، زندگي، شمارش، آسمان..... □ نوشته شده در ساعت 00:14 توسط -
|