Full OF Empty
Full OF Empty


7.11.02

يك دشنه براي بر ادرم؛ يك گور براي برادر ديگرم؛ يك سيل اشك ار آن خواهرم!
ليوان من تقريبا خالي است. چراغكي بالاي سرم سو سو مي كند. درست بالاي سرم. سايه ام را سياه و كوچك كرده است و باز هم...... مي سوزد و حلقه حلقه دود مي شود و بالا مي رود...... سايه ام سياه است.آلوده است. انگار در مه فرو رفته باشم، همه جا دود است و فريب و انسانيت......
انسانيت.....شايد يعني دوري، دورتر شدن انتخابي، از سادگي و پاكي يك حيوان مجبور و حقير.........
انسان اشرف.... اين هم از آن حرفهاست. نمي دانم، تفاخر دارد يا مايه تمسخر است. موجودي كه آرمانهايش را تا حدپيش پا افتاده ترين غرايز طبيعي يك حيوان تقليل مي دهد و بعد از آن تلاش مي كند تا با واژه پردازي و سفسطه گري و هزار دوز و كلك انساني ديگر، اين انساني را به پيچيده ترين مسايل جاري در نظام طبيعت بدل كند.
خيلي سخت است كه شاهد دور شدن تدريجي دو نفر از دوستانت، كه سابقه رفاقتشان به شيطنت هاي دوران ابتدايي مي رسد، باشي و هيچ كار از دستت بر نيايد. ديدن اين كه چطور انسانيتشان، رفاقت را به رقابت تقليل داده است. رقابت بر سر موضوعي كه مي داني در خلوتشان چه نام هاي سخيفي به آن مي دهند، اما در دورتر ها، مي بيني كه نام عشق بر آن مي گذارند و پيچيده تر جلوه اش مي دهند. عشقي كه علي القاعده بايد از موضوعاتي باشد كه تنها خارج از دنياي حيوانات قابل طرح و تجربه است. كافي است كمي از دورتر نگاهشان كنيد، مطمئنا خواهيد ديد كه ساده ترين روابط و رفتارهاي روزمره شان از اين رقابت متاثر است. و تويي كه تنها سكوت مي كني و دورتر شدن ها را – انسان تر شدن ها- را مي بيني. دورتر شدن بهترين دوستانت را......
چه مي شود كرد با اين دوست داشتني ترين حيوانات؛ آخر او هم از ازل به انديشيدن و انتخاب مجبور بوده است. برادر كشي شيوه پد رانش بوده تا گوركندن بياموزند. آن هم از يك كلاغ...... هابيل كه برادرم بود. پاك بود.آخ قابيل كه مرا نا اميد كرد هم برادرم بود. او هم پاك بود. خواهرم كه هرگز به نام نشناختمش، او كه ديگر پاكي اش شهره آسمانها بود . نمي دانم كه شد اين خاندان پاكي ها، طايفه پليدي به پا كردند....
بي حوصله ام. باز مزخرف مي گويم. حوصله ور رفتن با اين لكنته را هم ندارم. اصلا اين روزهاي تهران آدم را كسل مي كند با آسمان گرفته اش. با نباريدنش، با دود و فريب و انسانيتش.... آنهايي كه تهران نيستند خوشا به روزگارشان...... شادخواري؛ عبارت زيبايي است. از فروغ و قاصدك شنيده ام. وقتي سرشسان درد مي كند يا وقتي....... ولي ليوان من تقريبا خالي خالي شده است.. چراغك نفتي بالاي سرم سوسو مي كند.اما مي دانم اينجا كسي به احترام يك چراغ زرد چشمك زن نخواهد ايستاد. باشد، باشد! ..... آرام آرام سايه هاي شما هم آتش مي گيرد و مي سوزد و بالا مي رود، آن وقت سايه اي به وسعت آسمان – سايه اي دودآلود – بر سرمان مي ماند. سايه اي خيس و نسوز!

-

........................................................................................

Home