| Full OF Empty |
|
2.10.02
حمومي آي حمومي، لنگ و قديفه ام رو بردن...... باورم نمي شد، همان پسري كه موقع بليط خريدن با نهايت احترام، گفته بود "اول شما بفرما مهندس" حالا داد مي زد: "آي بچه شهري تو مي خواي منو بزني برو [...]". اين "بچه شهري" را چندين بار با نفرت و خشم تكرار كرد. انگار كه يك فحش ناموسي مي دهد. مهندس هم كه ديگر از خودمان بود و معرف حضور؛ يك دانشجوي مودب و اتو كشيده كه از دعوا كم نمي آورد، و با متانت پسرك را دعوت مي كرد كه سوار الاقش شود و برود تا شايد در دهاتشان پدر واقعي اش را بيابد. واي كه مهندس جان چه لبخند زيبايي داشت وقتي اين كلمات را ادا مي كرد.البته لبخند كه چه عرض كنم.... من و مهندس و پسرك با هم وارد مترو شديم، و سوار يك كوپه شديم. آن ها رو به روي هم روي نيمكت ها نشستند و من كه ديگر جايي نداشتم مجبور بودم همان وسط ورودي سيخ بايستم. هيچ وقت از مترو خوشم نيامده، سكوت آدمها سياهي تونل ها...... تنها صداهايي كه به گوش مي رسند: هواكش، تلق تولوق اين ماشين چيني كه يك سال نشده آثار زهوار در رفتگي از همه جايش مي بارد، و صداي نفس هاي مسافران كه اين موقع شب معمولا تنها و خسته اند و حوصله حرف زدن و زبان ريختن ندارند. داشتم به رنگ قرمز نيمكت فكر مي كردم. هر جور نگاهش مي كردم، مي ديدم كه هيچ تناسبي با آن شلوار سياه و گشاد و وصله پينه شده پسرك نداشت. پيراهنش هم دست كمي نداشت، انگار از لجن بيرونش آورده باشي، دستانش يك تكه سياه، صورتش پر از زخم هاي ريز و درشت و چشمانش.........نگاه تلخش به كنار دستي هاي مهندس؛ نگاهي نفرت آميز كه يك لحظه دلم را لرزاند. دختر و پسر خوش بر و رويي كه به شدت مد روز بودند. انگار هيچ كدام چندان از اين كه به خاطر چند دقيقه ترافيك وارد اين خوكداني شده اند راضي نبودند. فقط دست هم را گرفته بودند، اما شايد به تبعيت از فضاي حاكم ساكت ساكت بودند. دختر معذب بود، جمع به شدت مردانه و بي ريا بود. نمي توانست بار نگاههاي سنگين اين مردان خسته را تحمل كند، همراهش هم كه لبخند تمسخر آميزي به لب داشت و با گستاخي به آن خانم چادري روبه رويش زل زده بود........ هر كس سوژه اش را پيدا كرده و بي ملاحظه چشم چراني مي كند. پسرك همراه دختر را، همراه دختر زن چادري را، زن چادري...... انگار مرا مسئول پارگي كفش پسر كوچكش مي داند. با خشم به من خيره شده. يادم آمد كه صبح با عجله بيرون آمده بودم و موهايم به طرز مسخره اي آشفته بودند. از خجالت به در مي چشبم و پشتم را به همه شان مي كنم و سعي مي كنم سرم را با سياهي ها گرم كنم كه هي مي روند و دوباره مي آيند. كم كم توي شيشه در، عكس كمرنگ خوم را پيدا مي كنم. براندازش كه كردم ديدم از او خوشم نمي آيد. زل زدم به چشمانش و دوباره به فكر فرو رفتم. نمي دانستم اورا از چه گروهي بدانم، نمي دانستم چطور نگاهش كنم و بگويم كه از او متنفرم............ يكهو به خودم آمدم، پسرك داد مي زد : "آي بچه شهري... " لُنگم و قديفه ام جهنم!اون يكي چيزا رو بردن........ □ نوشته شده در ساعت 07:48 توسط -
|