Full OF Empty
Full OF Empty


7.9.02

غربت
با اين كه داور دست جوانك رو بالا برده بود، جمعيت هنوز اونو تشويق مي كرد، حتي با حرارت تر از قبل. حتي چند نفر اشك شوق مي ريختن. قصه آنها همان قصه قديمي بود. همه چيز تكرار شده بود. مو به مو! قهرمان كودكي زنده شده بود؛ آن جوان بيچاره با آن مادر دلسوخته با اين پهلوان كه از روي جوانمردي.......... جوانك كه از همه چيز باخبر بود با حالتي قدرشناسانه داور رو كنار زد و دست اونو بالا برد. او را در آغوش گرفت. او اما مثل يك تكه سنگ سرد شده بود. بهت زده بود....

وقتي كه هياهو تموم شد، وقتي كه تنها شد و روي تختش دراز كشيد، بالاخره بغض خودش هم تركيد، اما تا خواست زار بزنه، پاي راستش تير كشيد. صحنه دوباره تو ذهنش اومد. وقتي جوانك پاشو گرفته بود يك دفعه نفهميد چطور شد كه از زمين كنده شد و براي اولين بار او چرخيد. يك دور برعكس.او كه هميشه ايستاده بود و چرخيدن بقيه رو با افتخار نگاه مي كرد. اين دفعه بار اول بود كه سقف سالن رو ديد. بار اول بود كه غرورش شكسته بود. بار اول بود كه......... به پشت افتاد و باخت. آرزو مي كرد حداقل كسي بود كه دلداريش بدهد.....

-

........................................................................................

Home