Full OF Empty
Full OF Empty


30.10.02

گنجشك پر، فرهاد پر، خورشيد پر، زمين پر از گلٍ پر پر، كلاغ پر....
پرواز را فراموش كن. پرنده اصلا جايش پيش من و تو نيست. تنها سياهي است كه مي ماند و من و تو.... كه هي تنها تر مي مانيم.

-

........................................................................................

28.10.02

نبوق!
مثلا يكي سر چهار راه بايستد و هر كس را كه مي بيند، بعد از كلي معذرت خواهي و خم و راست شدن، با جديت تمام آدرس اي ميل هيتلر را از او سوال كند!!
همه ي ساعات اداري ديروزز من، به اين سر چهارراه ايستادن ها گذشت. خوشمزه تر اين كه چند نفر هم پيدا شدند كه ادعا مي كردند با نامزد دختر هيتلر رفاقت ديرينه دارند و هر شب در ياهو مسنجر ملاقات دارند!
آقا جان ما هم زيادي خودمان را دست كم ميگيريم.هر كداممان نابغه اي هستيم براي خودمان.
جزييات اين نبوق ورزي را هم بيش از اين فاش نمي كنم........

-


Wind Of Change
يا به قول يك عزيز آشنايي Wild Of Change
من با آمار و نظريه پردازي هاي سياسي كار ندارم. اما بنظرم نسيم تغييرات وزيدن گرفته. اصلا نسيمش مثل باد است. اصلا تو بگو تند باد است. آن قدر كه نفست بند بيايد و خفقان بگيري.......... .
اين جا به چه بزرگي روي ديوار آزمايشگاه فيزيك نوشته اند كه "دانشگاه در رخوت جنسي فرو رفته است". و كنارش هشدار ميدهند كه از «اين مكان(=ترياي شيمي) دوري كنيد». حالا شما بياييد اينجا. ديگر ترياي شيمي پيدا نمي كنيد. درد چهار نفر مريض بود كه با تخته كردن درش، درمانشان كردند. هيچ صدايي هم از هيچ كس در نيامد. انگار كه يك سنگ قبر از گورستان را دزديده باشند.
آقا سينماهامان شور عشق نشان ميدهد و صحبت از بوس و كنار مي كنند. يك عالم تياتر با حركات موزون اجرا شده اند. تازه در بعضي مكنسرت ها مي شود رقصييييييييييد!.....اين يكي را ديگر نشنيده ايد؛ معاونت دانشجويي ما مي خواست مسابقه دختر شايسته برگزار كند!! آن وقت مي گوييد تغييرات كم است؟!! پس بگذاريد ادامه بدهم......
آقا خاك بر سري، سكوت، نان به نرخ روز خوري، عادت شده اين جا. هي مردم روشنفكرتر مي شوند. آقا اگر صحبت از آرمان هاي جمعي يا آزادي بكني بد جور خودت را سكه يك پول كرده اي. نظريات ساده انگارانه فردگرايانه ي روشنفكرنمايانه هم اين وسط چماق شده اند.(گوش چماق به دستان سابق صدا كند!). به سادگي مي توانند با يك مشت چرنديات دهن پركن و البته متناقض و بي پايه و اساس هر موضوع بديهي و پذيرفته شده ي علمي را به مسخره بگيرند.
دانشگاه شده، خوش و بش و نمايش فيلم روز دنيا و فستيوال موسيقي و گيتار و خوش و بش و ...... (در اينجا كمي از مزخرفات مربوط به مدگرايي و غيره كه همه مان از حفظيم اضافه نشد؛اگر خوشتان آمد، خودتان اضافه كنيد)
كوچكترين حركتي در جهت منافع جمعي ديده نمي شود. حركتي هم باشد نشأت گرفته از خودخواهي هاي شخصي افراد است(كه البته با اين كه اين يكي قابل احترام است ولي كمتر جمعيتي در آن ديده مي شود!).
ياد آن موقع افتادم كه به خوابگاه بچه ها هجوم برده بودند. مردم از خواب كه پا مي شدند جلوي روزنامه فروشي ها صف مي بستند. ديگر لازم نبود براي كسي دليل و مدرك بياوري .... حالا اصلا ديگر خبري نيست كه نوبت بگيري. صف هم باشد، صف بليط كنسرت عصار است. درد هم باشد، حضور وغياب پيش بيني نشده استاد است.....
فردا صبح علي الطلوع، اگر يادم بماند، روي ديوار يكي از توالت ها مينويسم كه «آرياشهر در رخوت فرو رفته است». اما كوچك مي نويسم كه چشم هيچ كس به آن نيافتد...... حتي خودم. اصولا من وقتي ادا در مي آورم، تا مدتها عذاب وجدان دارم.

-

........................................................................................

26.10.02

Yesterday is canceled...... tomorrow is ....note.today is cash......spend it


اين هم مثل سوت قطار كه مي آيد و به سرعت«محو» مي شود. كر شده اي و نه اصلا صدايي مي آيد......
حالا عقربه ها ي عابدي گشتند و گشتند،اينجا ايستاده اند:
امروز دردهاي بي نقطه ديروز همچون «نقاطي»
در كنار هم قرار گرفته اند و
خط هايي موازي روي پيشاني من!
گوياي صادقانه همه چيز!.......

-


يا غريب
درست انگار همين جا باشي. چه مي دانم، زعفرانيه، فرمانيه... آدمهاي متشخص، پسر و دختراهاي شاد مرفه كم درد؛ همان سر و شكل هاي تحسين برانگيز؛ بعد مثلا شام در همان پيتزا فروشي معروف؛ جغد كور؟! يك چيز ديگر هم هست. الگانس هاي وحشت برانگيز............. فقط دريا را هم آورده باشند مثلا جاي ميدان تجريش. حوصله ات كه سر رفت يك نگاهي هم به دريا بيانداز.......... تا دو متري دريا سنگ فرش شده كه از پياده روي روي ماسه ها نميري، برج هاي كوچك و نقلي براي اين كه دلتنگ خانه ات نشوي و آدمهاي هر روزه.....
اتاق! اتاق! اتاق!
حالت چشمان پسرك شمالي وقتي به الگانس ها نگاه مي كند آشناست. همان ترسي كه تا چند روز پيش با ديدن الگانسها برانگيخته مي شد.اين جا از پليس گرفته اندشان و به صاحبان اصلي شان برگردانده اند...... آن قدر پيچيده نيست. كودكي او، شهر او، حتي خانه او، حتي ساحل دست نخورده ي كنار خانه اش، غصب شده. كودكي اش به داد كشيدن كنار جاده گذشته؛ غريبه هاي خوشبخت بارها شب امتحان او را از اتاقش بيرون كرده اند. ساحلش را به گند كشيده اند. ........... حالا هم اين الگانس سوارها كه جلوي چشمانش ويراژ مي دهند، قدرتشان را به رخش مي كشند. دستمال به دست كنار پيتزا فروشي ايستاده تا حاكمان شهرش ته كيسه ها را بتكانند. لطف كنند و يك هزار توماني در بياورند.... از همان هزاري ها كه چند ماه پيش وقتي يكي از الگانس سوارها پدرش را زير گرفته بود، شمرده بودند و كف دستش گذاشته بودند. مجبور بود رضايت بدهد. هر چند؛ مي دانست چند برابر اين هزاري ها يك الگانس نوي تميز خواهند شد، بدون لكه هاي خون پدرش؛ بدون آلودگي به لكه هاي خون پدرش. آخر اين آلودگي ها با پول سريعتر شسته مي شوند. ديگر باورش شده كه اين كثيفي خون پدر اوست كه الگانس ها را آلوده مي كند .... حالا ديگر وقتي الگانس مي بيند تنش به لرزه مي افتد، كنار خيابان مات و مبهوت مثل سنگ بي حركت مي ماند تا الگانس عبور كند. هيچ وقت به شيشه الگانس ها دست نمي زند. مي ترسد. آخرالگانس سوارها براي او هم غاصبند، حاكمند، قادرند......
اصلا انگار همه الگانس هاي همه جاي دنيا ترسناكند....

-

........................................................................................

20.10.02

انگيزه هاي پنهاني ناخودآگاه.چون كسي نمي داند. پس كسي نمي تواند توضيحي بدهد. حتي خودم!

-

........................................................................................

19.10.02 ........................................................................................

16.10.02



TURN THE PAGE
you feel the eyes upon you as you're shakin' off the cold
You pretend it doesn't bother you but you just want to explode
Most times you can't hear them talk, other times you can
All the same old cliche's, "Is that a woman or a man?"
And you always seem outnumbered, you don't dare make a stand



-

........................................................................................

15.10.02

داني كه آن دو چيز، آن دو چيز عزيزغريب، چه تقرير مي كنند؟
پنهان شويد، پنهان شويد، پنهان شويد،
كه بي بهانه، >فقط تعزير مي كنند!

-

........................................................................................

10.10.02

«راستي حماقت يعني اين...»
بدتر از همه اين كه وقتي به چند روز پيشت نگاه كني تازه متوجه شوي كه چه دروغ هاي مضحكي گفته اي.......... آدم احمق باشد؛ اما احمق نفهم كه...... احمق نفهم هم نشد احمق بي شعوركه........ . من فعلا يك احمق باشعور و با فهم و كمالات هستم. و از حماقت خسته شده ام و از خستگي خواب از سرم پريده و كمي هنوز مريض احوالم و دخترك كبريت فروش هم مرده و و من اداي هذيان گفتن در مياورم. ولي تب كه دارم!

راستي «شكستن بغض كوچه» يعني چه كه انقدر اين خواننده ها و شاعرها مي گويند؟ كوچه يعني چه؟ بغض كوچه يعني چه؟ شكستنش بغضش ديگر يعني چه؟
راستي افتخارات تقويم هفت هزار ساله مان را ديده ايد؟ ما هم مفتخريم! راستي ما چند جور سالشماري داريم؟........... من كه 2002 را ترجيح مي دهم. جشن مهرگان هم نمي گيرم. يعني مثلا هفت هزار سال پيش جمع مي شده اند، مي گفته اند ما مفتخريم كه هيچ ديگري زادي الانه از اين بازي ها در نمي آورد؟ يعني همين جور خشك و خالي بوده و سمبليك فقط؟ آيا پاي اعتقاد و مرام................. از هذيان دور شدم. به ادامه هذيان گوش فرا ندهيد. لطفا بعد از شنيدن بوق حرف مفت نزنيد، چرا كه مشترك مورد نظر جدا آدم متشخصي نمي باشد! فحش ميدهد آن هم فحش هاي ناجور! خودم يك بار از خجالت آب شدم، مرتيكه ي «....»ي «...»ي «...»*ي!!!!! مي دانيد من اصلا «....»* نيستم، اما تحمل اين جور رفتار را هم ندارم. باشد تا روزي مهرمان را با هم تقسيم كنيم. آخر ما خيلي مهرورزيم، مهرماه هم كه هست، جد و آبادمان هم كه ماهر(=مهرورزان فسيل شده) بوده اند. آخ اگر آنها مي دانستند ما چقدر «...»* شده ايم اين روزها. انقدر به هم لبخند مليح تحويل مي دهيم قبل از برخوردهاي مهروزانه مان. آخ آخ آخ........آوووخ خ خ! با با يواش تر «...»* ها!!!!!
راستي دروغ گفته ايد تا بحال؟ راست راستي كه من و دختر كبريت فروش خيلي باهم رفيق بوديم. مي شد گفت او يك «....»* واقعي بود. فقط كمي در كبريت دادن خست داشت........
راست راستي ***دلبر كه در طرف چمن خوابيده يك لا پيراهن بايد نظر در گفته و رفتار و كردارش كند............ ورنه بخواب بيند او گرماي آغوش مرا!

*«...» = خوش برخورد، خوش مرام، دوست داشتني!
*** اين قطعه زيبا شيرازي وفتي شروع شود خيلي زيبا است. حوصله كنيد! هذيان هم نگوييد،

-

........................................................................................

7.10.02




ببخشيد آقا جان، كبريت خدمتتان نيست؟ هوس سايه كرده ام، هوس سيگار در سايه كرده ام..... هوس هوسبازي با سيگار در سايه كرده ام. آقا تب دارم، هذيان مي گويم. فقط كبريت مي خواهم! دخترك كبريت فروش كه ديگر كبريت ندارد......

-

........................................................................................

5.10.02

من خوابم مي آيد. شبها مي خوابم. حوصله شب زنده داري هم ندارم! خواستيد بكشيد، نخواستيد نكشيد......
ما فقط سنگ مي اندازيم؛ اگر لازم شد. كلوخ جمع مي كنيم، اگر لازم شد. حكم را قاضي القضات مي دهد. من و شما رعيتيم. آن هم اگر لازم باشد.....
بله! راست مي گويند.نگاهش تلخ بود؛ اما غريب نبود.براي ما غريب نبود. آن وقتها كه كلوخ مي اندازيم به همديگر. مرگ تلخ نگاههاي رعيتهاي كلوخ انداز .......
يك صدايي بيايد كه آي ي ي ي رعيت ها به همديگر كلوخ نياندازيد.......راستي لازم هست؟!!!
شب خوش!

-

........................................................................................

2.10.02

Not even Bill Gates can explain this one!
Try this:


Open a blank Word document and type



= rand (200,99)


Press Enter and wait 3 seconds...dont forget to type

the equal sign...


-


حمومي آي حمومي، لنگ و قديفه ام رو بردن......

باورم نمي شد، همان پسري كه موقع بليط خريدن با نهايت احترام، گفته بود "اول شما بفرما مهندس" حالا داد مي زد: "آي بچه شهري تو مي خواي منو بزني برو [...]".
اين "بچه شهري" را چندين بار با نفرت و خشم تكرار كرد. انگار كه يك فحش ناموسي مي دهد. مهندس هم كه ديگر از خودمان بود و معرف حضور؛ يك دانشجوي مودب و اتو كشيده كه از دعوا كم نمي آورد، و با متانت پسرك را دعوت مي كرد كه سوار الاقش شود و برود تا شايد در دهاتشان پدر واقعي اش را بيابد. واي كه مهندس جان چه لبخند زيبايي داشت وقتي اين كلمات را ادا مي كرد.البته لبخند كه چه عرض كنم.... من و مهندس و پسرك با هم وارد مترو شديم، و سوار يك كوپه شديم. آن ها رو به روي هم روي نيمكت ها نشستند و من كه ديگر جايي نداشتم مجبور بودم همان وسط ورودي سيخ بايستم. هيچ وقت از مترو خوشم نيامده، سكوت آدمها سياهي تونل ها...... تنها صداهايي كه به گوش مي رسند: هواكش، تلق تولوق اين ماشين چيني كه يك سال نشده آثار زهوار در رفتگي از همه جايش مي بارد، و صداي نفس هاي مسافران كه اين موقع شب معمولا تنها و خسته اند و حوصله حرف زدن و زبان ريختن ندارند.
داشتم به رنگ قرمز نيمكت فكر مي كردم. هر جور نگاهش مي كردم، مي ديدم كه هيچ تناسبي با آن شلوار سياه و گشاد و وصله پينه شده پسرك نداشت. پيراهنش هم دست كمي نداشت، انگار از لجن بيرونش آورده باشي، دستانش يك تكه سياه، صورتش پر از زخم هاي ريز و درشت و چشمانش.........نگاه تلخش به كنار دستي هاي مهندس؛ نگاهي نفرت آميز كه يك لحظه دلم را لرزاند. دختر و پسر خوش بر و رويي كه به شدت مد روز بودند. انگار هيچ كدام چندان از اين كه به خاطر چند دقيقه ترافيك وارد اين خوكداني شده اند راضي نبودند. فقط دست هم را گرفته بودند، اما شايد به تبعيت از فضاي حاكم ساكت ساكت بودند. دختر معذب بود، جمع به شدت مردانه و بي ريا بود. نمي توانست بار نگاههاي سنگين اين مردان خسته را تحمل كند، همراهش هم كه لبخند تمسخر آميزي به لب داشت و با گستاخي به آن خانم چادري روبه رويش زل زده بود........ هر كس سوژه اش را پيدا كرده و بي ملاحظه چشم چراني مي كند. پسرك همراه دختر را، همراه دختر زن چادري را، زن چادري...... انگار مرا مسئول پارگي كفش پسر كوچكش مي داند. با خشم به من خيره شده. يادم آمد كه صبح با عجله بيرون آمده بودم و موهايم به طرز مسخره اي آشفته بودند. از خجالت به در مي چشبم و پشتم را به همه شان مي كنم و سعي مي كنم سرم را با سياهي ها گرم كنم كه هي مي روند و دوباره مي آيند. كم كم توي شيشه در، عكس كمرنگ خوم را پيدا مي كنم. براندازش كه كردم ديدم از او خوشم نمي آيد. زل زدم به چشمانش و دوباره به فكر فرو رفتم. نمي دانستم اورا از چه گروهي بدانم، نمي دانستم چطور نگاهش كنم و بگويم كه از او متنفرم............ يكهو به خودم آمدم، پسرك داد مي زد : "آي بچه شهري... "

لُنگم و قديفه ام جهنم!اون يكي چيزا رو بردن........

-

........................................................................................

Home