Full OF Empty
Full OF Empty


30.9.02

MAN
من يعني انسان،من يعني مرد، يعني يك دخترك كبريت فروش بي نوا، بي ترانه، بيشتر از 15 ساله؛ من يعني من!

-


صفحه ي تسليت روزنامه ها، گفت دوشنبه روز ميلاد منه.

-

........................................................................................

27.9.02


With dreams to be a king first one shoud be a MAN


-


آغاز پايان
دنبال شب و عشق گشتم، تو را پيدا نكردم، يك سطل رنگ برداشتم...... اين ماه و ستاره هاي نيرنگ باز، مرا به هزار ترانه صدا كردند و هر بار كه نزديك رفتم فرياد شان كر كننده بود، كه "پايان نزديك است" من كورمال كورمال فرار مي كردم و داد مي زدند كه "هراست را پاياني نيست" اما اين بار منم كه ترانه پاياني را شريرانه فرياد مي كنم. من كه با تو بي نهايتم.....
ديگر من و تو خورشيد، تنها مانده ايم.......




پ.ن: لازم است از هنرمندي كه اين بلاها بر سر اثر هنري او آمده پوزش خواهي كنم :)

-

........................................................................................

22.9.02

پل بسته اي كه بگذري از آبروي خويش؟!!!

-

........................................................................................

20.9.02

«شب ها همه چيز به رنگ همه چيز در مي آيد»

-


پراكنده نامفهوم يا خودسانسوري:
- گرم نيست! گرم نيست! من هم تكه اي از دنيا هستم!
- آريا شهر؛ روزنامه عزيز چرا زر مي زني؟ داريوش عزيز چرا دلت مي خواهد گريه كني؟ خانم محترم من كه لو لو نيستم! بيا بنشين كنارم برويم؛ راننده نا محترم، چرا فقط آينه را نگاه مي كنيد؟ خانم جان چه خوب شد كه آمديد! راننده سنگ دل كمي طولش بده! اين جا خوش مي گذرد! خانم جان دماغ فيل چه جذابيتي براي شما داشت؟- مردك! ماشين 4 چرخ دارد...
- انتخاب واحد؛ من نمي تونم؛ دستت درد نكنه!
- تصادف؛ يكي از عوامل پيشرفت!
- شلوغي! شلوغي! پس كي نوبت من.......
- 15 تا؟!! چه كم! خدافظ، چه زود؟!!!
- احمق! احمق! همه چي خراب شد........
- مطمين باش بخشيدم!
Don't want to fight day and night
Bad enough you're going


-

........................................................................................

15.9.02

«هر جا كه ديگر كار نداريد، به خانه اتان برگرديد»
من گريه ام نگرفت. شمع هم روشن نكردم.
تو هم گريه ات نگرفت، هيچ كس هم گريه اش نگرفت، فقط شمع روشن كرديد، من اما شمع هم روشن نمي كنم. مرثيه هم نمي گويم، نه براي آن ها نه براي سيل زدگان آلمان، نه براي زلزله زدگان قزوين، نه براي هيچ فاجعه معمولي ديگر...... آن ها فاجعه خودشان را تجربه كردند و رفتند. خودشان مرثيه خودشان را خواندند و رفتند. شمع روشن كردن من هم هيچ......
من مدتهاست كه با فاجعه زندگي مي كنم. من مدتهاست كه براي خودم گريه مي كنم؛ تازه شمع هم روشن مي كنم و هربار كسي مثل تو خاموشش مي كند. اي لعنتي شمع خاموش كن، شمع هايت را كه روشن كردي، مرا به حال خودم بگذار و به خانه ات برو، اينجا خانه من است! آن عقده هاي حقير هم كه گفتي مدتهاست كه فراموشم شده، تو سنگ دلي كه اصلا گريه ات نمي آيد، آن وقت چرا شمع روشن مي كني؟!!!! تو كه از هر حرف كوچكي، بهانه اي براي شمع خاموش كردن پيدا مي كني!
پايان... (اين سه نقطه نيست، اين يعني نقطه! نقطه! نقطه! هر دفعه هم درشت تر!)

-

........................................................................................

11.9.02

فاجعه
همين جور هي صداي ماشين هاي آتش نشاني بود كه در گوشش مي پيچيد و عذابش مي داد. دو سال پيش با اين كه مي توانست با همين پول خانه فوق العاده زيبا و جادارتري در يك محله آبرودار داشته باشد، اينجا را انتخاب كرده بود. فقط براي ترسش از آتش، فقط براي اينكه ايستگاه آتش نشاني در چند قدمي اينجا بود. اما حالا نمي دانست چه اتفاقي افتاده كه هر شش باري كه تلفن زده بود هيچ كس جواب تلفنش را نداده بود............ افتاده بود روي جسد بي جانش و زار ميزد. يك ساعت پيش كه خانه در آتش مي سوخت، مثل ديوانه ها بالا و پايين مي رفت، گاهي يك سطل آب مي آورد، گاهي بدو سر كوچه مي رفت تا كمك بياورد، گاهي گريه مي كرد، گاهي به طرف آتش مي رفت كه نجاتش دهد، اما ترس از آتش ....... در اين يك ساعته ده ها ماشين آتش نشاني از سر كوچه رد شده بود، و او هر چه با جيغ و فرياد و اشك التماسشان كرده بود، هيچ كدام حتي صدايش را هم نشنيده بودند.
حالا ديگر فقط يك جسد سوخته برايش مانده بود و يك ويرانه. چه عزاداري با شكوهي بود آن روز كه از آسمان هم سنگ مي باريد . تا شب سرش را روي صورت نرم او گذاشت و گريست- با اين كه صورتش هم ديگر كمي چندش آور شده بود - ..... همان جا خوابش برد. فردا كه گرمي آفتاب را روي صورتش حس كرد.......كمي آرام شده بود.حالا ديگر بايد براي گربه بيچاره اش فكر آرامگاهي مي بود. درست كه چيزي از بدنش سالم نمانده بود اما نمي شد كه........ امروز بنظرش تغييري......... هميشه از اين كه نمي توانست صبح ها آفتاب داشته باشد از اين خانه گلايه مي كرد. اما امروز صبح آفتاب حتي چشمانش را مي زد......اما نمي فهميد چه اتفاقي افتاده. همه چيز هم عادي بنظر مي رسيد. نه صداي بوقي، نه سنگي از آسمان، آفتاب كه آفتاب هر روزه بود و از شرق هم آمده بود......... اما..... اما..... پس آن عدد يازده منحوس سر به فلك كشيده كجا بود؟ همان كه سايه لعنتيش هميشه آزارش مي داد....... يادش آمد كه از اول هم اين يازده برايش منحوس بود.حالا هم كه در روز يازدهم گربه اش در آتش سوخته بود...... بايد براي هميشه اين يازده را از ياد ببرد. در تقويم، زندگي، شمارش، آسمان.....

-


آفتاب فرو رفت آسمان سرخ و سياه شد.
دوره ي ماه شد.

به رنگ شب........

-

........................................................................................

8.9.02

«براي همة با معرفت‏هاي عالم»
بازم همون دوره بي سواتي // قربون اون حرفاي عشق لاتي......
قربون اون دوره تردماغي // قربون اون تصنيف كوچه باغي..........
من از ركود عشق در خروشم // اگر دروغ ميگم بزن تو گوشم......
حجم فايل حدود يك مگابايت

اين صداي ابوالفضل زورويي نصرآباد، تو مجلس محفل رندان خيلي پرطرفداره. صداي گرمي داره و قطعه هاي با نمك كه البته اينجا يك كمي سانسور شده هست. تقصير از ابراهيم نبوي و سايتشه...... اين مجلس فوق العاده صميمانه و به قول شكيبا رفع القلم، با حضور خيلي از شاعران مطرح طنز يك شنبه اول هرماه چهارراه كالج روبه روي پلي تكنيك، فرهنگ سراي انديشه برگزار ميشه. شهرام شكيبا هم مجريشه كه با مزه پروني هاش يه جورايي نقل مجلسه. اين تيكه خيلي قشنگ رو از شاهكارهاي ابراهيم نبوي پيدا كردم.

-

........................................................................................

7.9.02

غربت
با اين كه داور دست جوانك رو بالا برده بود، جمعيت هنوز اونو تشويق مي كرد، حتي با حرارت تر از قبل. حتي چند نفر اشك شوق مي ريختن. قصه آنها همان قصه قديمي بود. همه چيز تكرار شده بود. مو به مو! قهرمان كودكي زنده شده بود؛ آن جوان بيچاره با آن مادر دلسوخته با اين پهلوان كه از روي جوانمردي.......... جوانك كه از همه چيز باخبر بود با حالتي قدرشناسانه داور رو كنار زد و دست اونو بالا برد. او را در آغوش گرفت. او اما مثل يك تكه سنگ سرد شده بود. بهت زده بود....

وقتي كه هياهو تموم شد، وقتي كه تنها شد و روي تختش دراز كشيد، بالاخره بغض خودش هم تركيد، اما تا خواست زار بزنه، پاي راستش تير كشيد. صحنه دوباره تو ذهنش اومد. وقتي جوانك پاشو گرفته بود يك دفعه نفهميد چطور شد كه از زمين كنده شد و براي اولين بار او چرخيد. يك دور برعكس.او كه هميشه ايستاده بود و چرخيدن بقيه رو با افتخار نگاه مي كرد. اين دفعه بار اول بود كه سقف سالن رو ديد. بار اول بود كه غرورش شكسته بود. بار اول بود كه......... به پشت افتاد و باخت. آرزو مي كرد حداقل كسي بود كه دلداريش بدهد.....

-

........................................................................................

2.9.02

خيابان دلتنگ نقاش!
دلتنگي هاي نقاش خيابان چهل و هشتم
........خيابان چهل و هشتم
خيابان چهل و هشتم........
خيابان چهل و هفتم.......
خيابان چهل و........
خيابان چ......
.............خيابان! خيابان! خيابان! .............
***************************
بچه ها شوخي شوخي غورباقه ها رو مي كشند، اما غورباقه ها جدي جدي مي ميرند!
اين جمله فكر كنم مضمون اولين داستان علي عسگريه. چون هنوز خيلي يادمه و دوستش دارم، اينجا نوشتم، خودش كه آرشيو نگذاشته!

-

........................................................................................

Home