Full OF Empty |
26.8.02
اين آينه هم كه همه اش راست مي گويد، حالا راستي اش بكنار بي رحمي اش را چه كنم. امروز با اين كه مي دانست بايد خوشگل مي شدم پيش او كه دلم پيشش بود انقدر زشتم كرده بود كه..... خودش مي داند كه حرفش ردخور ندارد براي من، مي داند كه چقدر دل نازكم،كه چقدر حسودم،كه چقدر آرزو دارم،.....باز هم حرفش يكي ماند. انگار كه بخواهد مردي اش را ثابت كند..... هي ژل زدم هي سشوار كشيدم، هي ژل زدم، سشوار كشيدم، ابرو در هم كشيدم، نازش كشيدم،هر چه التماسش كردم يك دروغ مصلحتي براي امروز بگو، نشد كه نشد. گفت تو امروز زشتي كه زشتي. از لج او افتادم و يك دل خون گريه كردم شايد چشمانم كور شود كه نبيند اين مظهر مردانگي را! آخ كه چه بوي نفرت انگيزي دارد اين ژل سشوار خورده! □ نوشته شده در ساعت 18:42 توسط - اي به درك كه مرگ مرد چه زيبايي عشق! پرنده هوايي! اي عشق تو خدا خدايي..... آخر نيامد! اي به درك! مگر مجبوري؟ فرشته نشد حوري! دلي دلي دلي، شبي در لاله زارِ شهر ري، بلبل گفت به گل، اي ماه بخارا بيا برويم سينما. گل گفت به بلبل: اي سرو سمرقند چه فيلمي مي دهند؟ بلبل گفت به گل: فيلم «زمستان آينده» گل گفت به بلبل: تنها برو نمي آيم بنده! تندر كيا از « شاهين دو» 1320 □ نوشته شده در ساعت 17:15 توسط - 25.8.02 ........................................................................................ 22.8.02 اين چ پاييني رو از رو اين نوشتم، هر چن بي ربطه، از روزنامه اطلاعات آگهي ترحيم: به كدامين بهانه تحمل توان كرد، نبود آنكه از ما بود بهانه در اين راز است، خسته بود و اين خسته از امواج ساحلي جست غمتان موج را به ساحل آرامشش مي كشاند با يادش شاد باشيد كه بي موج آرميدن آرامش اوست □ نوشته شده در ساعت 12:20 توسط - 21.8.02 با يادش شاد باشيد، كه بي موج آرميدن آرامش اوست. با يك لگد محكم سنگ را كنار انداخت و به هر زحمتي بود تن كرخت شده اش را بيرون كشيد. كورمال كورمال دنبال يك آينه گشت. دوست نداشت در راه خانه كسي از اين جماعت كودن ها با اين سر و وضع ببيندش. پيدايش نكرد و منصرف شد. خودش تعجب مي كرد كه چرا با اينكه قبلا اين مسير را بارها آمده بود، باز هم راه را به سختي پيدا مي كرد. فقط كافي بود چشمانش را ببندد و همه چيز را از آخر به ياد بياورد. اما باز هم..... به در خانه كه رسيد كمي عصبي شد، احمق ها قفل خانه را عوض كرده بودند. أخر تنها كليد كه پيش او بود، او هم كه قرار نبود هم آنجا باشد هم اينجا! نيشخندي زد و با خود گفت حالا كه اينجايم، پس زياد هم بيراهه نرفته اند. خيلي سريع چيزهايي را كه مي خواست برداشت، بالش نرمش را، آن رو انداز دوست داشتني كه زمينه سفيدي داشت پر از گلهاي سرخ و سفيد، ادو كلني كه «او» برايش خريده بود، يك چراغ قوه و چند باطري اضافه كه گاهي بتوانند كتابهايي كه برداشته بود بخوانند، و آينه را؟!!! با ترديد برش داشت.اول فكر كرد كه بايك چراغ قوه كه آينه در تاريكي به كار نمي آيد، اما با خودش گفت آن جا مي تواند بالاخره آينه را هم تنها ببيند، بدون خودش! جايي هم كه تنگ نمي كرد، اين تجربه ي جديد! فقط مانده بود كه طرحش را با او بگويد. خانه شان خيلي شلوغ بود، يادش آمد كه امشب جشن تولد «او» بود. از پشت پنجره چند دقيقه به صورت دوست داشتنيش خيره شد. مثل ستاره در آن جمع – كه بيهودگي و بطالتشان را تمسخر مي كرد - مي درخشيد. هنوز هم مثل آن اوايل هيچ وقت نمي توانست وقتي او نگاهش مي كند اين طور كه دوست داشت به او خيره شود. اما دو دل شده بود بود كه واقعا او را هم با خود ببرد يا نه؟ آخر ديگر دو دستش پرٍ پرٍ بود و نمي توانست چيز ديگري بردارد. تازه دلش نمي آمد اين شادي را از او بگيرد. راستي اگر او مخالفت مي كرد؟ منصرف شد. اما كاش مي توانست اقلا كمي از آن لبخند او را لاي كتاب بگذارد تا هر وقت كه بازش مي كند....... يك لحظه كه نگاه او با نگاهش تلاقي كرد، به سرعت از آن جا محو شد و به گورستان برگشت. تمام جزئيات را رعايت كرد كه مبادا كسي جايش را پيدا كند. افسوس خورد كه چرا كمي از آن ياسهاي كنار خانه اين جا نروييده بودند..... دراز كشيد، و خودش هم نفهميد كه چطور توانست سنگ را سر جايش بگذارد، اين بار سنگ را پشت و رو گذاشت. چراغ قوه را روشن كرد و روي نوشته ها گرفت:« بزرگ زاده شد، با شكوه زيست، و آسان رفت».دستش را روي سنگ گذاشت و يك فاتحه براي همه شان خواند. كمي احساس سرما مي كرد، آخرين لحظه دلش نيامده بود نشانه اي براي او نگذارد. گوشه آن روانداز گل منگلي را بيرون گذاشته بود كه شايد روزي او (فقط او!) به دنبالش بيايد. دوست نداشت روزي او را نا اميد ببيند. شايد هم خودش را؛ حالا هم بقيه رو انداز فقط نيمي از بدنش را مي پوشاند. زياد تو جهي نكرد. غمي كه در دلش جا خوش كرده بود، سرما را از يادش مي برد. آن طور كه او نگاهش كرده بود، دوباره ديوانه اش كرده بود........ □ نوشته شده در ساعت 16:24 توسط - 18.8.02 من آهنم! من آهنم! من آهنم؟!! حتما آهنم! حتي اگر زير اين آفتاب ذوب شوم! تو سنگ خاره اي؟ تو سنگ پاره اي؟ تو سنگ واره اي! از بس كه من آهنم، از بس كه تو سنگ واره اي، من آهن واره ام، تو آهن خواره اي! □ نوشته شده در ساعت 11:51 توسط - چرا حالا كه همه نامه ويروسي داشته اند يكي هم براي من نيامده؟ تهديد مي كنم، اگر برايم نفرستيد، مثل مامان آن بچه كه گفته بود اگر برايم لباس منچستر نخريد مثل مامانم خودكشي مي كنم-و كرده بود اما نه مثل مادرش- ، خودم را مي كشم ، درست مثل مادر او! □ نوشته شده در ساعت 11:17 توسط - 16.8.02 ........................................................................................ 12.8.02 نفهميدم اين چه مرضي است كه خواب و بيداري آدم را نشود فرق گذاشت. تازگي خوابهايم شده دنباله جريانات هر روز. انقدر واقعي و معمولي كه گاهي يادم مي رود فلان چيز را در خواب ديده ام يا واقعا بود! هر شب يك ماجراي كاملا عادي از اتفاقات روزمره ؛ البته خوبيش اينه كه از حالگيري و اعصاب خرد كني خبري نيست. از خجالت سرخ شدم! مي خواهي يك بوس از لپش بكني، از تو بوس ماهواره اي مي خواهد! 4 سالگي كه اين شود، 18 سالگي چه..... اما اين نان و عشق و موتور 2000 اصلا كمدي نيستها! من به شخصه خيلي سعي كردم فقط كمي بخندم ولي نشد كه نشد! اكبر عبدي هم خيلي غم انگيز شده.خيلي سعي مي كنم باور نكنم كه او تمام شده. بهتر است بگوييم ديگر مد روز نيست!. عكس فوري:سوخت! امروز مثل ديروز و ديروز تر. همين پست قبلي . چرا بايد امروز يك دانشجوي ايراني با ديروزش فرق داشته باشد؟!! وقت، تلف، مي كنيم! اگر هر كدام از ما يك دهم از وقتي را كه براي به وجود آوردن يك اثر پايين تر از متوسط _ در حوزه اي كه سررشته اي از آن نداريم _ تلف مي كنيم، به طور جدي روي توانايي اصلي خود خرج كنيم، قطعا نتيجه غير منتظره اي خواهيم داشت. اما فعلا همگي از داشته هامان دلزده شده ايم و تشنه ي نداشته هامان هستيم در اين راه اگر بتوانيم گاهي از بالا به خودمان نگاه كنيممي بينيم كه چقدر مضحك شده ايم! درشت:بعضي ها با هيچي حال نمي كنند، بعضي ها با «هييييچي» حال مي كنند، بعضي ها با «هيچچچچي» حال مي كنند. بعضي ها هيچي ندارند كه با آن حال كنند...... قاصدك با صداي شجريان– از آخرين جرعه جام ![]() كلكسيوني از به يادماندني ترين ترانه هاي قديمي ايراني □ نوشته شده در ساعت 10:14 توسط - 6.8.02 گفتگوي ابراهيم حاتمي كيا با علي مير ميرزايي به من مي گفتند تو از حاج كاظم (آژانس)دفاع كرده اي از مردم نه! همين خيلي بغض دارد. يعني اين آدم ديگر مردم حساب نمي شود؟ انگار پذيرفته ايم جبهه اصلا يك سياره ديگري است، سياره اي كه خوب هم نيست و اين جا مسئله جا افتاده..........من از همين غربت خوشم ميايد. شايد او سيلي هم مي خورد. شايد من از زدن آن سيلي اصلا لرزم مي گرفت .....يك جاهايي موقعيت هايي پيش ميايد كه تو نمي داني به نفع عقلت راي بدهي يا دلت.....به عنوان يك شهروند به او(حاج كاظم آژانس) سيلي مي زنم اما سيلي اش از سر غربت است.بالاخره جايگاه آرمان در جامعه ما كجاست؟... هر وقت خارج رفته ام و ده فيلمساز بوده اند از نه تاي بقيه از فيلمشان پرسيده اند به من گفته اند چرا نظام اين طوري است....... [بعد از نمايش آژانس] گفتند يك جانباز با تو كار دارد و مرا سوق دادند به سمت او كه روي صندلي چرخدار بود. نزديكش كه شدم گردنم را گرفت، فشار داد و در گوشم گفت:سوپاپ!سوپاپ! تو سوپاپ اطمينان نظام هستي...! من حرف او را مي فهميدم. درد عظيم او را كه هزار و يك مشكل دارد حس مي كردم. اما سيلي است ديگر!.... غربت از آن واژه هايي است كه دستمالي اش كرده اند. مسخ شده است. يك وقت رنگ و بوي تازه اي داشت. من از نسل خودم حرف مي زنم. بچه هايي كه از جايي مي آمدند. حس خاصي داشت. اما....تلويزيون را باز مي كني يك مرد گنده زار زار گريه مي كند كه يعني غربت! .... بعضي نشانه ها نشانه هايي عزيزند. اما بدلشان مي كنند به دكان دو نبش. آن قدر غربت را دكان كرده اند كه خود «غربت» غريب مانده افتاده دست عده اي كه مسخش مي كنند. از درون تهي اش مي كنند بوي نوستالوژيكي نمي دهد. بوي توقف عقب ماندگي و ارتجاع مي دهد. نكته: درست كه چهره خيلي از «ما»!! در سينماي حاتمي كيا بي رحمانه اغراق مي شود. اما «آنها»! كه بي رحمانه تر اغراق مي شوند! مجبوريم ادا در بياوريم؟ چه كسي آنها را نظام مي داند؟!! خيلي دوستش دارم. همين! يادآوري: محكٍ محك. چي شد پس اون همه.... 4 شنبه- 5 تا 11 شب بالا تر از پارك نياوران. راستي ما كه هستيم؟ وضع فعلي: هزار كار دست نخورده مانده روي دستم. تنبلي هم خوب دردي است! دلم مي خواهد با يكي دعوا كنم، شده سر حاتمي كيا! مشت و لگد هم بلدم پرت كنم. يك فحش جديد هم ياد گرفته ام كه جواب ندارد. پيشنهاد: Marc Antony – You Sang To Me □ نوشته شده در ساعت 12:10 توسط - 1.8.02 ........................................................................................
|