Full OF Empty |
29.5.03
گفتمش: - «شيرين تريت آواز چيست؟» «ناله زنجيرها بر دست من» گفتمش: « آن گه كه از هم بگسلند؟...» خنده تلخي به لب آورد و گفت: «آرزويي دلكش است اما دريغ! بخت شومم ره بر اين اميد بست. و آن طلايي زورق خورشيد را صخره هاي ساحل مغرب شكست!....» گفتمش: -«اما دل من مي تپد. گوش كن اينك صداي پاي دوست!» گفت:«اي افسوس، در اين دام مرگ باز صيد تازه ي را مي برند، اين صدي پاي اوست!» «ه.الف.سايه» □ نوشته شده در ساعت 08:13 توسط - ماتريكس اولي، يك جا هست كه مورفيوس به نئو مي گه كه هيچ كس نمي تونه حقيقت رو بهت بگه مگه اين كه خودت ببينيش، آدم ياد عارفان كشور عزيزمون ميافته! □ نوشته شده در ساعت 08:09 توسط - 18.5.03 ........................................................................................ 17.5.03 everything in its right place «در ميانه ي عالم ميان مايگي، بي نبوغ و بي فروغ!» everything in its right place «در ميانه ي عالم ميان مايگي، بي نبوغ و بي فروغ!» everything in its right place «در ميانه ي عالم ميان مايگي، بي نبوغ و بي فروغ!» □ نوشته شده در ساعت 19:48 توسط - 13.5.03 ........................................................................................ 10.5.03 Roger Waters - Watching TV.wma
پ.ن: +چند تا چيز مفيد ديگه از اينجا يافت شد. صاحب صفجه يكي از نويسنده هاي گيره بود كه شديدا اسمش يادم رفت.حتما مي بخشند. □ نوشته شده در ساعت 00:24 توسط - 6.5.03 توانمندي باشكوه كاش بلد بودم از از او يك عكس بگيرم و بگذارم اينجا و زيرش بنويسم مشغوليت فعلي! چند دقيقه اي است كه زير نظر دارمش. واقعا فكر نمي كردم از پس بلند كردنش بر بيايد. مي دانيد، چند سالي است كه كاري به كار مورچه ها نداشته ايم. براي خودشان مي روند و مي آيند.... ولي جدا خيلي از خودش مايه گذاشت تا توانست بلندش كند. دارم فكر مي كنم چطور مي خواهد آن را از اين ارتفاع پايين ببرد _ آخرخرده نان روي ميز من است_ شايد بخواهد بياندازدش پايين و بعد دنبالش برود.... نه! فكر نمي كنم اين همه وسعت ديد داشته باشد. و گرنه اين همه خرده نان آن پايين روي زمين بود. چرا آمده اين بالا؟! آن هم به تنهايي؟!! مي دانيد، دوست دارم يك طوري در اين كار بزرگش شريك شوم.اما او اصلا به من اعتماد ندارد. كاش زبان هم را مي فهميديم تا برايش توضيح مي دادم كه چقدر در حال حاضر تحسينش مي كنم و به او اطمينان بدهم كه فقط برايش نگرانم و قصد دزديدن طعمه اش را ندارم. آن وقت خودش و خرده نانش را كف دستم مي گرفتم و تا لانه اش مي بردمشان. كاش اين همه بي شعور نبود. بالاخره آبا و اجدادمان با چند دوره ي جهش و تكامل يكي مي شوند ديگر. راستي، دوست دارم بدانم اين «ميمون ٍ مورچه ها» چه شكلي بوده است؟ نكند اين بي نوا به ياد اجداد ميمونش هوس پريدن كرده؟... راستش مي خواستم بگويم او خيلي شبيه من است. اخلاق و رفتارش را مي گويم. طرز فكرش، ديوانگي اش، تنها روي ميز آمدنش «بلاهتش؟!!» ، شجاعتش... اما الان به اين نتيجه رسيده ام كه ما با هم تفاوت كلي داريم، در اهداف بلند مدت و سطح شعورمان. ..... احمق ديوانه! انگار ترسيد و فرار كرد. ديوانه، ديوانه، ديوانه! نا دان! بي شعور!......... .............................................................................................................................. انگار فهميدم كه چرا تنها آمده بود. لانه شان را پيدا كردم، بوي پيف پاف مي داد! □ نوشته شده در ساعت 19:37 توسط - 5.5.03 بايد گفت! يادم نمی رود که مرا از انفرادی جنايت کارانه و منحوس 59 سپاه بعد از ده روز به دفتر آقای مرتضوی آورده بودند، در آن جا برای آن که خانواده ام و دوستانم که بودند ناراحت نشوند در حضور آقای مرتضوی که به نظاره ايستاده بود به آن ها به دروغ گفتم که در اوين بوده ام و در آن جا استخر هست و زمين ورزش و لاغری من هم از ورزش کردن است. چنان اين نقش را خوب بازی کردم که آقای مرتضوی تحسينم کرد و در گوشم گفت می فرستمت به 325 پهلوی شمس الواعظين و باقی. و اين به مثابه آب نباتی بود که به کودکی می دهند و شادمانم کرد. آن روز در تمام مدت يک ساعتی که در آن دفتر بودم با خنده و شوخی اطلاعی را که همسرم از طريق يکی از زندانيان بند پيدا کرده بود و دريافته بود که مرا به جای ديگری برده اند تکذيب کردم. نه بابا من به بند فرهنگی رفته بودم آن جا کتاب و مجله هست و کلی نوشته ام و... □ نوشته شده در ساعت 08:23 توسط - 3.5.03 قبول ندارم كه شخصيت انسانها « تا حدودي» متاثر از فيزيك بدني آن هاست. به نظر من اصلا فيزيك بدني انسان ها مثل منحني مشخصه مي ماند برايشان. يعني مثلا آدم هاي چاق نمي توانند خارج از اين دو دسته باشد: يا با نمك و خواستني باشد و يا از خود راضي و ننر و فاقد شعور! پ.ن: من اين نظريه را از لج يك خپل بي نمك پرتاب كردم. اگر احيانن شما هم....به خودتان نگيريد لطفا. موضوع كاملا شخصي است. □ نوشته شده در ساعت 23:35 توسط - يك جورهايي خجالت كشيدم. هنوز مسيري را كه دو سال است هر روز رفته ام و آمده ام، ياد نگرفته ام. يك بار كه گفتم، مغز من پر از ايده هاي بزرگ است. حالا اگر به آن اضافه كنم كه مغز من بيشتر شبيه يك كامپيوتر Single Task هست و نمي توانم در يك زمان به دو چيز فكر كنم، چطور مي توانند از من توقع داشته باشند كه به چنين امور پيش پا افتاده اي براي فكر كردن priority بدهم. □ نوشته شده در ساعت 23:25 توسط - 2.5.03 رد شو و جلوي پرتو خورشيد را مگير! نرم افزار محترم media-jukebox آمارTop Hits ما را جمع كرده:
1- واقعا كه عجب خريه! براي خودم يهو جالب بود. چون آمارش دقيق و قابل بررسي و طرح ريزيه! 3- شخصا sarah خانوم رو به عنوان شماره يك ترجيح مي دم. به شدت آرامش بخشه. 4- من از همون روز اول اسم اين جا رو گذاشته بودم ژاژداشت! توقع دارين رساله ي علم و ادب توش بزارم! 5- «كلبي»Cynic به يوناني «همانند سگ» ملامتگر شعارهاي پاكدامني و پارسايي ديگران و استهزا كننده ي استوار شيوه هاي رفتاري و يا چگونگي منش آدمهاست. cynicism مكتب مريدان سقراط بود. آنها پارسايي را يگانه نيكوي جهان مي ناميدند و نه برترين چنان كه سقراط تاييد مي كرد.... تاكيد آن ها بريك زندگي خودبسنده بود. براي فروكوبي آرزو ها و محدودسازي نيازها. آن ها بي تفاوتي در برابر ديگران را به نمايش مي گذاشتند و از اين رهگذر نام و شهرتي بر جاي مي گذاشتند در ضد پيمان بودن و رهايي از قيود. رفتن اسكندر به ديدار ديوجانس (يكي از كلبي مسلكان معروف) كه درون خمره نشسته بود و پاسخ او به اسكندر كه «رد شو...» معروف است! 6- نكته ي اصلي اين پست در شماره ي 2 يافت مي شود. □ نوشته شده در ساعت 19:04 توسط -
|