Full OF Empty |
6.5.03
توانمندي باشكوه كاش بلد بودم از از او يك عكس بگيرم و بگذارم اينجا و زيرش بنويسم مشغوليت فعلي! چند دقيقه اي است كه زير نظر دارمش. واقعا فكر نمي كردم از پس بلند كردنش بر بيايد. مي دانيد، چند سالي است كه كاري به كار مورچه ها نداشته ايم. براي خودشان مي روند و مي آيند.... ولي جدا خيلي از خودش مايه گذاشت تا توانست بلندش كند. دارم فكر مي كنم چطور مي خواهد آن را از اين ارتفاع پايين ببرد _ آخرخرده نان روي ميز من است_ شايد بخواهد بياندازدش پايين و بعد دنبالش برود.... نه! فكر نمي كنم اين همه وسعت ديد داشته باشد. و گرنه اين همه خرده نان آن پايين روي زمين بود. چرا آمده اين بالا؟! آن هم به تنهايي؟!! مي دانيد، دوست دارم يك طوري در اين كار بزرگش شريك شوم.اما او اصلا به من اعتماد ندارد. كاش زبان هم را مي فهميديم تا برايش توضيح مي دادم كه چقدر در حال حاضر تحسينش مي كنم و به او اطمينان بدهم كه فقط برايش نگرانم و قصد دزديدن طعمه اش را ندارم. آن وقت خودش و خرده نانش را كف دستم مي گرفتم و تا لانه اش مي بردمشان. كاش اين همه بي شعور نبود. بالاخره آبا و اجدادمان با چند دوره ي جهش و تكامل يكي مي شوند ديگر. راستي، دوست دارم بدانم اين «ميمون ٍ مورچه ها» چه شكلي بوده است؟ نكند اين بي نوا به ياد اجداد ميمونش هوس پريدن كرده؟... راستش مي خواستم بگويم او خيلي شبيه من است. اخلاق و رفتارش را مي گويم. طرز فكرش، ديوانگي اش، تنها روي ميز آمدنش «بلاهتش؟!!» ، شجاعتش... اما الان به اين نتيجه رسيده ام كه ما با هم تفاوت كلي داريم، در اهداف بلند مدت و سطح شعورمان. ..... احمق ديوانه! انگار ترسيد و فرار كرد. ديوانه، ديوانه، ديوانه! نا دان! بي شعور!......... .............................................................................................................................. انگار فهميدم كه چرا تنها آمده بود. لانه شان را پيدا كردم، بوي پيف پاف مي داد! □ نوشته شده در ساعت 19:37 توسط -
|