Full OF Empty
Full OF Empty


23.4.03

a little romance
كابوس شب قبل با تمام جزئياتش در حال وقوع بود. گيج شده بود... ماشين حمل سوخت، اتوبوس مدرسه ي بچه ها، پيرزن خوش چهره با آن بلوز قرمز گشادش،... اما پس آتش سوزي....
غرق در افكارش بود كه صداي س. كه از او تقاضاي كمك مي كرد او را به خودش آورد. كيسه اي بزرگ از شاخ و برگ خشكيده ي درختان باغچه شان را به زحمت مي كشيد. هميشه او را تحسين مي كرد. واقعا دختر جذابي بود. به خصوص امروز با اين جديت و چهره ي برافروخته كه زيبايش را چند برابر كرده بود. از او كبريت مي خواست. براي سوزاندن زباله ها!

-

........................................................................................

20.4.03

«ما برق مي خواهيم، آب مي خواهيم؛ آزادي شما به اندازه ي آب و برق توان دارد؟»
«عدي رفته است! ديگر كسي فوتباليستها را كتك نخواهد زد»؛ چند ساعت بعد از خواندن مقاله اي كه رامينيا نشان داده، ديدن اين تيتر دوباره مرا در انتخاب موضع مردد كرده است. نمي دانم آن همدردي آميخته به خشم چطور در عزض چند ساعت دوباره به حسادت تبديل مي شود. راستش همان روز اول كه مجسمه ي صدام را پايين آوردند به شادي آن ها حسودي كردم. همان طور كه روز قبل تر برايشان دل مي سوزاندم... اصلا چنين طرحي چقدر مي تواند نويد بخش باشد؟



با چه درجه اي از ترديد بايد در اين بزرگراه اطلاعات دست و پا زد؟ آيا چندبرابر شدن منابع خبررساني در جنگ اخير، لزوما به معناي آن است كه درصد بيشتري از حقيقت - در مقايسه با گذشته- به مردم منتفل شده است؟ يعني نمي توان به نام مبارزه با جنگ، آب و روغن بعضي حقابق كوچك را چند برابر كرد؟ مشكل اينجاست كه طرفداران جنگ با بلاهت(؟!!!) بيش از اندازه شان، راه را براي گرد و خاك زياده از حد مخالفان هموار كرده اند...
....
....
باز هم همه اش را نگفتم! راستش من هم كمي جوگير شده ام. با شما موافقم! بسياري از موارد انكار ناپذيرند. اما نمي توانم نظر بعضي دوستان را قيول كنم كه مردم عراق «بزرگند» و «مي دانند» كه چه بر سرشان مي آيد و «يفينا» واكنش نشان خواهند داد. دوران اين جور استدلال كردن گذشته است.اين جا كه ديگر مي توانيم اندكي «نسبي» به قضيه نگاه كنيم!

-


«ناخودآگاه،
آيا من نيز تيرى نينداخته‏ام؟... »

-

........................................................................................

19.4.03

'I think, therefore I am,' is the statement of an intellectual who
underrates toothaches.


-

........................................................................................

18.4.03 ........................................................................................

14.4.03

آيدا فسخ عزيمت جاودانه بود....انگاشته بودم!
به جز عزيمت گريزي نبود!

-

........................................................................................

12.4.03 ........................................................................................

11.4.03

اين كنار يه عكس هست كه بالاش نوشته «مشغوليت فعلي».... بايد زيرش بنويسم «دقيقا».

-


توالي توطئه
ناگهان باد تندي به شدت پنجره را باز كرد و دستنوشته هايش را پراكنده كرد. با دستپاچگي آنها را جمع كرد. وقتي آخرين برگ را از روي ميز كوچك وسط اتاق بر مي داشت، صداس انفجار كوچكي از آشپزخانه باعث شد دستش به شيشه الكل بگيرد و آن را روي زمين بياندازد. آن جا روي كابينت، مايكروويو اتصالي كرده بود و بعد از چند جرقه آتش گرفت. سعي مي كرد آرام باشد. يادش بود كه بايد اول برق آشپزخانه را قطع كند و بعد آتش را با آب خاموش كند. به اتاق برگشت دوباره يكه خورد؛ سيگار نيم سوزش كه از روي دستپاچگي آن را روي ميز تحرير انداحته بود، با وزش باد به وسط اتاق رسيده بود و فقط چند سانتي متر با شيشه الكل روي زمين فاصله داشت. اين بار دست و پايش را گم نكرد. آبديده شده بود . به سرعت سيگار را برداشت و در جاسيگاري انداخت...... چشمانش را بست و همان جا وسط اتاق روي زمين داراز كشيد. شكر مي گفت كه خطر از سرش گذشته است. چشمانش را كه باز كرد، لوستر بزرگي كه يادگار خانوادگي شان بود را ديد كه با وزش باد تكان خورد و تكان خورد و تكان خورد و دست آخر روي سرش سقوط كرد. اين بار ديگر كاري از دستش بر نمي آمد. او اسير توطئه شده بود!

-

........................................................................................

8.4.03

«نيست انگاري سازنده».....سازنده!

-


I love you...
I hate you...
I can't live without you...
I just can't take any more...
this life of solitude...
I pick myself off the floor...
and now i'm done with you...
Always...
Always...
Always...

-

........................................................................................

6.4.03

Buzzly nice quotes
go Buzz yourself.
i told u 2 hit me. not told u 2 Buzz me.
Buzz you buzzing b uzzer!


باز،يار باز آمد و ما را «باز» كرد. باز پريد و ما ترسيديم. اما باز ما بوديم كه باز، باز باز* را «باز» كرديم.

*بازباز: بر وزن كفترباز، كسي كه با «باز» بازي مي كند.

-

........................................................................................

2.4.03

حكايت ما، جكايت حسنيه كه يه بار خواست يه روز غير جمعه به مكتب بره اون روز با سيزده به در مصادف شد! حالا نكته اصلي اينجاس كه مكتب اصلا هم تعطيل نبود.

-

........................................................................................

Home