| Full OF Empty |
|
11.4.03
توالي توطئه ناگهان باد تندي به شدت پنجره را باز كرد و دستنوشته هايش را پراكنده كرد. با دستپاچگي آنها را جمع كرد. وقتي آخرين برگ را از روي ميز كوچك وسط اتاق بر مي داشت، صداس انفجار كوچكي از آشپزخانه باعث شد دستش به شيشه الكل بگيرد و آن را روي زمين بياندازد. آن جا روي كابينت، مايكروويو اتصالي كرده بود و بعد از چند جرقه آتش گرفت. سعي مي كرد آرام باشد. يادش بود كه بايد اول برق آشپزخانه را قطع كند و بعد آتش را با آب خاموش كند. به اتاق برگشت دوباره يكه خورد؛ سيگار نيم سوزش كه از روي دستپاچگي آن را روي ميز تحرير انداحته بود، با وزش باد به وسط اتاق رسيده بود و فقط چند سانتي متر با شيشه الكل روي زمين فاصله داشت. اين بار دست و پايش را گم نكرد. آبديده شده بود . به سرعت سيگار را برداشت و در جاسيگاري انداخت...... چشمانش را بست و همان جا وسط اتاق روي زمين داراز كشيد. شكر مي گفت كه خطر از سرش گذشته است. چشمانش را كه باز كرد، لوستر بزرگي كه يادگار خانوادگي شان بود را ديد كه با وزش باد تكان خورد و تكان خورد و تكان خورد و دست آخر روي سرش سقوط كرد. اين بار ديگر كاري از دستش بر نمي آمد. او اسير توطئه شده بود! □ نوشته شده در ساعت 20:42 توسط -
|