Full OF Empty |
27.7.02
خيلي عجله داشت. باران تندي مي باريد. انگار ابرها شيشه ماشينش را هدف گرفته بودند. احساس مي كرد با اين كار مي خواهند چيزي را به يادش بياورند. اما آنها ديگر چه خبري داشتند كه به او بدهند؟ چيزي باقي نبود كه براي يادآوري آن احتياج به معجزه داشته باشد! كمي كه رفت كنار جاده يك كوتوله ي مضحك را ديد كه با تمام وجود تقلا مي كرد تا دل راننده را به رحم آورد تا شايد او را هم تا ايستگاه مترو برساند. پيرمرد عين يك دستمال كثيف مكانيكي شده بود كه چند برابر وزن خودش آب كشيده و حالا گوله شده بود كنار جاده. اول از كنارش رد شد. اما كمي كه فكر كرد به اين نتيجه رسيد كه شرافتش اجازه نمي دهد آن پيرمرد بيچاره را زيز باران رها كند. برگشت،اما اول آن پارچه ي سفيد بزرگ را از صندوق آورد و روي صندلي انداخت تا ماشين جديدش روغني شود. حالا ديگر مثل قبل با عصبانيت به قطره هاي باران نگاه نمي كرد. خيلي متواضعانه در پاسخ پيرمرد كه اصرار داشت بخاطر او راهش را دور نكند لبخندي زد و آدرس دقيق خانه اش را پرسيد. ساعتي بعد، پيرزن خوشرويي قدرشناسانه از او دعوت مي كرد تا حداقل براي صرف چاي دقايقي آنجا بماند. با خودش فكر كرد، اين پيرزن بايد در جواني بسيار زيبا بوده باشد. طوري كه بنظرش اين دستمال مچاله شده ي روغني اصلا شايسته اين دختر خوش قد و قامت نبود. در دل به حال پيرمرد غبطه مي خورد. اما از روي ادب دعوت دوشيزه زيبا را قبول كرد. وقتي ديد حضور او باعث شادي دخترك بي نواست، از روي دلسوزي دعوت شام را هم قبول كرد. البته با اكراه؛ آخر يادش بود كه بايد بيشتر عجله كند. ديشب همسايه كناري آنقدر عصباني شده بود كه چيزي نمانده بود در خانه را بشكند و ....... از چشمي در كه نگاهش مي كرد ياد آن پليس بد قيافه فيلم آنشب مي افتاد مي افتاد. چقدر مضحك بود! بيچاره خانم همسايه؛ شام به سرعت صرف شد. از آن زوج نامتناسب خداحافظي كرد و ساعتي بعد در رختخواب كنار همسرش آرام گرفته بود. زنك بيچاره ديگر بدجوري بو گرفته بود.اما پارچه سفيد را كه يادش رفته بود از پيرمرد بگيرد. خودش هم آنقدر كوفته و خسته بود كه ديگر ناي چاله كندن نداشت. تازه بايد صبح زود هم بيدار مي شد كه فرصت داشته باشد دستي به سر و روي ماشين بكشد و فكري هم به حال در شكسته شده بكند. اما امشب در كه باز بود ، هوا هم آنقدر طوفاني بود كه مي توانست مطمئن باشد تا فردا صبح هواي اتاق بدتر از اين كه هست نخواهد شد. فردا شب حتما بيشتر عجله مي كرد...... □ نوشته شده در ساعت 12:08 توسط - 26.7.02 ........................................................................................ 23.7.02 ........................................................................................ 22.7.02 تنها يك بادبزن شكسته ماند...... و ديگر؟ صخره هايي آن قدر بزرگ كه از سنگيني آن بطري نيمه پر پپسي خرد نشوند. صندليها گرم بود، اما ردي از دو احمق نمانده بود. دو احمق پير، كه قرار بود اين آلاچيق چوبي زهوار در رفته را سر پا نگه دارند؛ و لرزشها؟!! شايد اين هم توطئه اي آسماني بود! كسي ندانست....... آيا فرصت داشتند قبل از آخرين لرزش، سرودي را كه نوشته بودند، فرياد بزنند؟ يا اينكه از بهت آن گفتگوي بي پايان و چندش آور، كلماتشان را از ياد بردند و همسيراييشان را...... يا كوششي براي ريشه كن كردن گياه سبز آدم خواري كه مرحم قلبهاي شكسته شان شده بود؟!! آن شال كهنه خيس از اشك--- اشكي كه از چاه عشق فراموش شده شان بيرون ميامد --- كه خود را در آن پيچيده بودند از تابش آفتاب خشك شده بود؟ يا اين كه روماتيسم ؟!!! شايد آنقدر لرزيده بودند تا با صندلي ها يكي شده بودند، شايد آخرين لرزش ها عشقشان را زنده كرده بود. شايد آن نصفه پپسي را در پياله شان ريخته بودند كه در ماه...... كسي ندانست! كسي نخواست كه بداند!!! صندليهاشان اما هنوز گرم بود.... □ نوشته شده در ساعت 10:13 توسط - 21.7.02 Other bands play, ManowaR KILLS! ManowaR تركيبيه از دو كلمه war(چون از نظر اونا هر روز زندگي يك جنگه) و Mannish.اولين گروهي كه با خون عهدنامه شون رو امضا كردن. خودشونو سلطان موسيقي متال حقيقي معرفي مي كنند و ديگر گروههايي كه در حلقه هاي تجاري هواداران را فريب مي دهند، متال دروغين مي خوانند. همه گروههاي متال توافق دارند كه اين زندگي، دروغ و تهوع آوره. ManowaR اما، با اين مقدمه شروع مي كنن و يك جنگ تمام عيار رو روايت مي كنن. فرزندان خداي خدايان حقيقي در برابر ....... نبرد تا سر حد مرگ؛ پيروزي حتمي و نابودي هر كس كه سر راهشون بايسته. وفاداري، فداكاري، ثابت قدم بودن در راه آنچه به آن معتقديم پيام اصلي ManowaR است. طرفدارانWarriors و جنگ آنها براي همه آن چه كه حقيقت است. يك فضاي حماسي و انرژي بخش. چيزي شبيه وعده پيروزي حق بر باطل در كتابهاي ديني.
** odin خداي خدايان. Valhalla سرسراي بزرگي كه نديمه هاي اودين(Valkirye) روح جنگجويان را به در آنجا به جاودانگي در جوار Odin مي رسانند. همگي از افسانه هاي كهن اسكانديناوي گرفته شده اند. قطعهWarriors Of The World united از آخرين آلبوم آنها به همين نام.(1.4MB/4.30min/40kbps) □ نوشته شده در ساعت 20:34 توسط - 20.7.02 و آن گاه كه فقر اندك اندك از انديشه و عشق آكنده مي شود. see fullsize image n more.......ARDASHIRE ROSTAMI. □ نوشته شده در ساعت 08:12 توسط - 19.7.02 همه پش سرش بهش مي گفتن.«پسر كوچولوي معصوم!» از اين كه بهش بگن «پسر كوچولوي معصوم» اصلا خوش نمي اومد. يه روز رفت وسط خيابون جيغ كشيد من پسر كوچولوي معصوم نيستم!.... از اون به بعد همه بهش مي گفتن «پسر كوچولوي معصوم دروغگو!». داشت قاطي مي كرد. به هر كي مي رسيد فحش مي داد و بد و بيراه مي گفت. موي دخترا رو مي كشيد، واسه سرا جف پا مي انداخت..... از اين به بعد همه بهش مي گفتن «پسر كوچولوي معصومِ دروغگوي بي تربيت!» . ديگه داشت منفجر مي شد. رفت يه بسته مرگ موش خورد . ولي مردم... از اون روز به بعد بهش مي گفتن «پسر كوچولوي معصومِ دروغگوي بي تربيتِ ديوونه!». زد به سيم آخر. يه چاقو ورداشت و اولين كسي رو كه ديد كشت. تو دادگاه يه روزنامه ديد كه نوشته بود «پسر كوچولو» به دادگاه رفت. ديگه نا اميد شد. سرشو گذاشت رو ميز و مرد. قاضي حكم داد:«پسر كو چو لو» اصلا نمي خواست زنده بمونه! «حق! حق! اي هميشه هست. تو را به جان البرز! او را بيامرز!» □ نوشته شده در ساعت 08:33 توسط - رابطه تختي گرايي با لقمه ناني كه از زلزله جان سالم به دست آورد! خب من وبلاگر هم به عنوان عضوي از جامعه هنري نويسندگان، در كمال تواضع هممممممممه ي عوايد يك اثرم را به زلزله زدگان بي نوا مي بخشم. و همدردي ؟!! با بازماندگان نه!، با شما. □ نوشته شده در ساعت 07:39 توسط - رستم كه مي گن.... يك نما پرداز مي گفت تختي وقتي مي فهمه حريف روسش از پاي چپ مصدومه تو كل مسابقه به اون طرف نزديك نمي شه. انقدر اين كارو مي كنه كه حريف روس خودش بلند ميشه، بغلش مي كنه، دستش رو مي بر بالا و از رينگ ميره بيرون. غرور انسانيت...... يادم باشد ماسك او را به ويترين خدايانم اضافه كنم. شايد روزي لا زم شد از او هم استفـ...... □ نوشته شده در ساعت 07:38 توسط - 17.7.02 يك حلقه كامل. دست به دست. سينه به سينه. صورتك منو بگير و برو بينشون. ببين كه چطور زنده ان......گر گرگر گر ......... مثل آتيش گرم و روشن. پسرك به موهاي دختر چنگ مي زنه. چه صدايي! هلال ماه تو آسمون تاب مي خوره. انگار با نواي چنگ به رقص در اومده. ببين كه چطور قصه ها شونو روي باد مي نويسن و از رگهاشون خاطره بيرون مي زنه؛ شكوه ديوونگي، ديوونت ميكنه.... اما اون گوشه. اون گوشه ي سرد تاريك. آدمك تنها ناله مي كنه..... عمو زنجير باف! زنجير منو نمي بافي؟ اگه مي بافي به زنجير او نا مي بافي؟ اگه بافتي ..... دلش پره. به زمين و آسمون بد و بيراه ميگه. عكس يه مترسك فلك زده وسط آينه، قلبشو منجمد كرده........ نقاب منو دوست داري يا آينه ي اون مرد رو؟ انتخاب با خودته ؟ ولي......... اگه نقابمو گرفتي بهش رنگي بزن كه يه روز تو آينه صورت خدا رو ببيني؛ حلقه ي تو يكي بزرگترين حلقه عالم خواهد بود. « نثار تو اي نخستين بشري كه از مرز مي گذري و غرق در اقيانوس بي منتهاي نيروي عالي نه بيماري داري نه پيري، نثار تو باد اين دفتر، اي نخستين فرابشر» از «شاهين يك» □ نوشته شده در ساعت 08:26 توسط - 16.7.02 كمك!من مي خوام بنويسم. جيغ بزنم، گريه كنم؛ اما كو كلمه كو صدا كو اشك!! □ نوشته شده در ساعت 15:15 توسط - Let's pretend... happy end... Let's pretend... happy end... Let's pretend... happy end... Let's pretend... □ نوشته شده در ساعت 07:40 توسط - 14.7.02 ما كه از گرما تو شمال بيرون نرفتيم. اما بعد از 4 ماه تونستم پارساترين بانوي شهر رو تموم كنم! با اين همه سر و صدا انتظار بيشتري داشتم. خيلي برام تكراري و سطحي بود. البته آقاي بنيتو پرث گالدوس ببخشن. من زياد صاحب نظر نيستم ولي آخه آدماش يه جوريشون مي شد. يه شهر بدجنس و مرتجع و سنگ دل. در مقابل يه نفر روشنفكر و .... كه ديگه خودتون حدس بزنين عاشق دختر خاله اي شدن كه خاله خشك مقدسه و برادر زاده اش رو كافر مي دونه و براي دينش از هيچ جنايتي روگردون نيست و .....چه داستان ساده و ماست مالي شده اي درس مي كنه. حالا كار نداريم به اينكه چه جوري طرفين با يه نگاه عاشق هم شدن يا چه جوري با يه بحث ساده خاله سنگ دل و بي رحم پي به كافر بودن يارو برد و..... به هر حال براي وخ پركني بد نبود.اما دلم مي خواد يه كتاب پيدا كنم برعكس اين. يعني مثلن همه روشنفكر و بدجنس باشن يه نفر مرتجع ولي نازك دل و خوب! شما سراغ ندارين؟ آخرشم كه بد تموم شد. يه ضد حال اساسي بود. بابا اين چه افه هايي ديگه. اولين بار كه اين جوري حالم گرفته شد فيلم بر باد رفته بود. خب بابا يه كتاب حرفاتونو بزنين آخرشو خوب تموم كنين آدم كيف كنه ديگه! مثل فيلم هنديا. همه به هم برسن. آدم بدا هم پشيمون شن و حداكثر بميرن. خيلي خوبه ها...... □ نوشته شده در ساعت 08:09 توسط - سلام. خب من برگشتم بعد از دو ماه شلوغ پلوغ! تو اين مدت فقط سعي مي كردم اينجا زنده باشه. البته الان هم فكر جديدي ن........ه! دارم!! حداقل جدي تر. با اين شكل جديد و تر تازه. از دوستاني هم كه اين بغل رو خط خطي كردن وري وري ممنون. شما هم زحمت بكشين.كلي ممنون ميشم. حداقل اين سيستم سلام عليك رو تستش كنين. :P:D اين چن وخته امحانات رو تر زدم......البته نه اونقدرها.....دو تا سفر رفتيم جاي شما خالي. البته كمتر نكته قابل ذكري داشت. به جز هواي فوق العاده گرم و نفس بر توي شمال. از من مي شنوين اون ورا نرين كه8 پشيمون ميشين خيلي. الان اينجا صداي Desperado از eagles مياد. خيلي آرام بخشه. فعلن برم دنبال ليريكسش ....فعلن باي! □ نوشته شده در ساعت 07:56 توسط - 3.7.02 سنگ هاي كوچيك كوه مي سازن؛ برگاي كوچيك سبز دشت و جنگل مي سازن؛ اما آدماي كوچيك و ضعيف آشغالدوني! گربه هم سرشو تو اين آشغالدوني نمي كنه..... خيلي وخته كه اتاقم بوي گند زباله گرفته. فكر مي كردم اقلا از اين جا بتونم كمي عطر بگ.............ه كشيده شد اما! روز به روز .............واي خدا! من چه جوري بزرگ شم آخه؟!!! □ نوشته شده در ساعت 19:53 توسط -
|