Full OF Empty |
30.11.02
بشتابيد...بشتابيد.... چند کيلو انسانيت بفروش می رسد! جشن رمضان است..... وعده ما هر شب.... می گذردء هان؟!!! □ نوشته شده در ساعت 10:37 توسط - 25.11.02 ........................................................................................ 20.11.02 عدالت كامل دست يافتني نيست مگر با فرونشاني همه تناقض گويي ها: و اين گونه آزادي نابود خواهد شد! «آلبر كامو» □ نوشته شده در ساعت 08:38 توسط - 17.11.02 نوستالوژياي آبگوشتي يا غزلي در فراق نان سنگك كنار آبگوشتهاي دوران كودكي. نه عزيز من، اين مخلوط مشمئز كننده ي بد بو استعداد قافيه شدن ندارد....... آخر شما كه مي گوييد من هم دلتنگ مي شوم..... آقا جان اين آبگوشت، كابوس جمعه شبهاي من بود، آقا، طفلك مادرم بعد از يك هفته كه با شرمندگي نان خشك و سيب زميني جلوي ما مي گذاشت، جمعه ها از سر صبح شاد و مغرور بود كه امروز آبگوشت جلوي بچه هايش مي گذارد......واي چه مخلوط تهوع آوري، آخخخخ يك تكه استخوان اندازه دو انگشت دست و يك طاغار آب و دو پياز و هفت سيب زميني..... با آن بوي گندش ..... تازه براي دل مادرم بايد طوري وانمود مي كرديم كه انگار تمام هفته منتظر آبگوشت روز جمعه بوديم و .... آخخ بيچاره مادر ساده ام، بعضي وقت ها دلش به حالمان مي سوخت و آب آب گوشت را زياد مي كرد كه ما بتوانيم بيشتر آبگوشت عزيزمان را بخوريم.....ولي يك بار دلش را شكستم؛ جلوي چشمان بهت زده اش نعره اي كشيدم و كاسه گلي پدر بزرگ را توي باغچه انداختم. از آن روز تا هميشه بغضي زير گلويش بود. ديگر جمعه شب ها هم وقت خواب چشمانش خيس مي شد.... آه ه ه يادش بخير مادر بيچاره ام. دلتنگش شده ام.... هيچ وقت تكه پاره هاي آن كاسه ي گلي را از كنار آن درخت جمع نكرد.... حالا كه ديگر آن درخت خشك شده است و مادر هم...... □ نوشته شده در ساعت 06:51 توسط - « حيف كه فعلا تمام اعضا و جوارح بدنم روزه ان.حالا صبر كن اذون بگن... بهت مي گم چه آدم [....] اي هستي.....» □ نوشته شده در ساعت 06:23 توسط - 15.11.02 ابتذال دل من ديرزماني است كه مي پندارد دوستي همهمه اي است. در هياهوي خشن و سفسطه انگيز سكوتش بي هم، همه است. اين همه بي جلوه ي مَه ، هاء شده است. وين صداي خفه ي گرم نفس گير ثقيل، مرده ي سردي اين همهمه ي ساكت و بي پروا شده است...... همهمه..... هاء شده است. زمستان شده است؟!!!! □ نوشته شده در ساعت 06:28 توسط - 10.11.02 حالا ما هيچي. بابا اين MIT هم روي ما رو سفيد كرده با اين Lecture Note هاش! □ نوشته شده در ساعت 06:05 توسط - 8.11.02 آخ كه ديگر ديوار نيست........ انگشت ها شان را در سوراخ كردند و آن قدر بزرگش كردند تا ديگر ديواري نماند... مردي شدند...... □ نوشته شده در ساعت 20:48 توسط - 7.11.02 يك دشنه براي بر ادرم؛ يك گور براي برادر ديگرم؛ يك سيل اشك ار آن خواهرم! ليوان من تقريبا خالي است. چراغكي بالاي سرم سو سو مي كند. درست بالاي سرم. سايه ام را سياه و كوچك كرده است و باز هم...... مي سوزد و حلقه حلقه دود مي شود و بالا مي رود...... سايه ام سياه است.آلوده است. انگار در مه فرو رفته باشم، همه جا دود است و فريب و انسانيت...... انسانيت.....شايد يعني دوري، دورتر شدن انتخابي، از سادگي و پاكي يك حيوان مجبور و حقير......... انسان اشرف.... اين هم از آن حرفهاست. نمي دانم، تفاخر دارد يا مايه تمسخر است. موجودي كه آرمانهايش را تا حدپيش پا افتاده ترين غرايز طبيعي يك حيوان تقليل مي دهد و بعد از آن تلاش مي كند تا با واژه پردازي و سفسطه گري و هزار دوز و كلك انساني ديگر، اين انساني را به پيچيده ترين مسايل جاري در نظام طبيعت بدل كند. خيلي سخت است كه شاهد دور شدن تدريجي دو نفر از دوستانت، كه سابقه رفاقتشان به شيطنت هاي دوران ابتدايي مي رسد، باشي و هيچ كار از دستت بر نيايد. ديدن اين كه چطور انسانيتشان، رفاقت را به رقابت تقليل داده است. رقابت بر سر موضوعي كه مي داني در خلوتشان چه نام هاي سخيفي به آن مي دهند، اما در دورتر ها، مي بيني كه نام عشق بر آن مي گذارند و پيچيده تر جلوه اش مي دهند. عشقي كه علي القاعده بايد از موضوعاتي باشد كه تنها خارج از دنياي حيوانات قابل طرح و تجربه است. كافي است كمي از دورتر نگاهشان كنيد، مطمئنا خواهيد ديد كه ساده ترين روابط و رفتارهاي روزمره شان از اين رقابت متاثر است. و تويي كه تنها سكوت مي كني و دورتر شدن ها را – انسان تر شدن ها- را مي بيني. دورتر شدن بهترين دوستانت را...... چه مي شود كرد با اين دوست داشتني ترين حيوانات؛ آخر او هم از ازل به انديشيدن و انتخاب مجبور بوده است. برادر كشي شيوه پد رانش بوده تا گوركندن بياموزند. آن هم از يك كلاغ...... هابيل كه برادرم بود. پاك بود.آخ قابيل كه مرا نا اميد كرد هم برادرم بود. او هم پاك بود. خواهرم كه هرگز به نام نشناختمش، او كه ديگر پاكي اش شهره آسمانها بود . نمي دانم كه شد اين خاندان پاكي ها، طايفه پليدي به پا كردند.... بي حوصله ام. باز مزخرف مي گويم. حوصله ور رفتن با اين لكنته را هم ندارم. اصلا اين روزهاي تهران آدم را كسل مي كند با آسمان گرفته اش. با نباريدنش، با دود و فريب و انسانيتش.... آنهايي كه تهران نيستند خوشا به روزگارشان...... شادخواري؛ عبارت زيبايي است. از فروغ و قاصدك شنيده ام. وقتي سرشسان درد مي كند يا وقتي....... ولي ليوان من تقريبا خالي خالي شده است.. چراغك نفتي بالاي سرم سوسو مي كند.اما مي دانم اينجا كسي به احترام يك چراغ زرد چشمك زن نخواهد ايستاد. باشد، باشد! ..... آرام آرام سايه هاي شما هم آتش مي گيرد و مي سوزد و بالا مي رود، آن وقت سايه اي به وسعت آسمان – سايه اي دودآلود – بر سرمان مي ماند. سايه اي خيس و نسوز! □ نوشته شده در ساعت 23:31 توسط - 6.11.02 ........................................................................................ 1.11.02 ........................................................................................
|