Full OF Empty
Full OF Empty


30.7.16

از آخرین باری که اینجا نوشتم سالها گذشته. از آن موقع کلی اتفاق مهم افتاده، یک بار دیگر مهاجرت کردم، با همراه زندگی ام آشنا شدم و دو سال از زندگی مشترک مان، که از روز اول آشنایی حسابش میکنم، برایم مثل برق و باد گذشت. مادر بزرگ عزیزم که سالها مهمان خانه اش بودم از پیش ما رفت و... سی و سه ساله شده ام. هنوز اما پر از تردید و دلهره از آینده ام. هنوز، بعد شش سال، مطمین نیستم مهاجرت لازم بود یا نه. مادر بزرگ که رفت و یک سال آخر تقریبا ندیده بودمش... نگرانی آینده، آینده ی ما دونفر، کجا بمانیم، به کجا برسیم... تا این جای زندگی ام زیاد برنامه ریزی شده تبوده. اتفاقاتی افتاده و من، که خودم را بیشتر تنبل حساب میکنم تا پرتلاش، ظاهرا توانسته ام موفق باشم. این روزها دایم به موفقیت اقتصادی فکر می کنم. و تقریبا مطمین هستم که رویه گذشته ام مرا به جای بهتری ازینجا که هستم نمی رساند. باید یک گامهای بلندتری برداشت. راستش هدف اصلی که در سر دارم این روزها، این است که شغلی با در آمد بالاتر از متوسط برای خودم داشته باشم و بتوانم به ایران برگردم و آنجا... راستش هنوز نفهمیدم این مهاجرتها که یکی بعد دیگری، فقط پیش آمد،انتخاب درستی بود یا نه. زندگی ما هم مثل تاریخ، معلوم نیست راههای نرفته اش چه میشد. اما تردید که می شود کرد... راستش این عادت من بوده که همیشه تردید داشته باشم. مثل لباس خریدنم که همیشه از خریدم مطمین نیستم... یک انتخاب در زندگی ام اما هرگز تردید نداشته ام. همراه دوست داشتنی زندگی ام. راستش یک دلیل این همه فکر و دلواپسی برای آینده بیشتر بعد از آشنایی با او به ذهنم آمده. قبل تر از آن خیلی بلند پرواز نبودم. توی یک استودیوی کوچک زندگی می کردم و راضی بودم. حالا اما دایم دنبال خانه میگردم... اینها رو برای خودم می نویسم. امروز که اینجا آمدم بعد سالها، حس عجیبی بود دیدن چیزهایی که به ظاهر بی معتی اما برای من کم حافظه یاآور تکه ها یی از آدمی بود که سالها پیش بودم. امروز که سی و سه ساله شدم، نگرانم آینده ام، آینده دو نفره مان، نگران عزیزان مانده در وطن که هر لحظه دلتنگشان هستم، کمی عصبی تر از گذشته ام. توی شرکت به خاطر یک بی ملاحظگی همکار برخورد بدی با او داشتم. باید عصبی بودنم را کنار بگذارم. دیشب حکایتی از گلستان سعدی شنیدم در مورد مدارا.... باید کتاب بخوانم. یک پیام تلگرامی خواندم که در ذهنم مانده: پس انداز نکنید برای پس انداز، پس انداز کنید برای سرمایه گذاری. و روی خودتان سرمایه گذاری کنید. باید روی خودم سرمایه گذاری کنم. باید عصبیتم را کم کنم. کتاب بخوانم، روی خودم سرمایه گذاری کنم.. باید عشق زندگی ام، همه دارایی من سی و سه ساله را با دقت نگهداری کنم. هرگز انقدر خوشحال نبودم که این دو ساله با او. نمی دانستم دوست داشتن اینجور با زمان عمیق تر می شود. گاهی صبح ها که معمولا زودتر بیدار میشوم، به صورتش خیره میشوم و نگاهش می کنم و تمام وجودم لبخند می شود. کاش آینده انقدر نگرانم نمیکرد... کاش صبح ها که من بیدار بودم و بصورتش خیره میشدم، زمان کش می آمد و... کاش این غم دوری از عزیزان را هم میشد کاری کرد. کاش آینده را میشد ندید و خیام شد و عصبی نشد و سعدی شد و آدم انگار هر چه سرمایه اش، سرمایه زندگی اش بیشتر می شود نگرانی هم بیشتر است...

-

........................................................................................

Home