Full OF Empty |
27.12.04
You keep on building the lies,That you make up for all that you lack,It don't make no differences,Escaping one last time, in the arms of the angel, to where you can find some comfort there! با خودش فكر كرده بود كه فقط يك زلزله مي تواند زندگي اش را از اين يكنواختي نجات دهد. با خودش فكر كرده بود كه حتي يك كاپشن قرمز رنگ هم نمي توانست خوشحالش كند. خبرش را كه در تلويزيون شنيده بود، كمي به هيجان آمده بود. مردم توي خيابانها ريخته بودند و بهت زده اين سو و آن سو مي دويدند. آب همه جا را گرفته بود؛ در ارتفاعات هم فقط تلي از خاك به جا مانده بود. جنازه همسايه كناري اش را شناخت كه همان كاپشن قرمز رنگ ديشبي را بر تن داشت. لبخند موذيانه اي بر لبانش نشست.يادش آمد كه به او گفته بود كه اين كاپشن چندان به درد باران و سرما نمي خورد. با او سر اين موضوع بحث كرده بود كه يك كاپشن قرمز رنگ نمي تواند بهانه اي براي تغيير اوضاع باشد. .. بلند شد و يك سطل خالي وسط اتاق گذاشت. فقط همين را كم داشت كه در اين وضعيت بي حوصلگي سقف خانه شان چكه كند... □ نوشته شده در ساعت 19:27 توسط -
|