Full OF Empty
Full OF Empty


5.7.10

حافظه ضعیفی دارم. ولی به طرز عجیبی گاهی تکرار مزه و آهنگ و صدایی مرا به گذشته پرتاب می کند. به مشغولیات آن جا و زمانی که این ویژگی متعلق به آنجاست. با همه حس های خوب و بدش.

دیروز به بیست سال قبل پرتاب شدم. توی حیاط اولین خانه ای که زندگی می کردیم، چند بوته ی گلهای قرمز و سفید داشتیم که اینجا، این سر دنیا، توی حیات خانه ام عین همان ها را رویانده اند. امروز یکی از رزها را کندم و چشمهایم را بستم و عین آن وقت ها بویش کردم! بو که در سرم پیچید یک لحظه خودم را توی همان حیاط حس کردم؛ فکرش را بکنید. چشمم را بسته بودم و توی همان باغچه همان بو را حس می کردم! همین قدر نزدیک! روبرو تاب آن تاب زنگ زده، سمت راست درخت گیلاس و زردآلو، سمت چپ بوته های گل و یک درخت مو و یکی دیگر که یادم نیست چه بود.... به خدا قسم گریه ام گرفته بود. دلم نمی خواست چشمم را باز کنم و به بیست سال بعد برگردم.

از دیروز یک حس مبهمی دارم که انگار این من هنوز همان من است که نیم سوز شده. فرسوده تر و دلزده تر و دنیا دیده تر. آمیخته ای از دلتنگی و ترس... از سرعت و برگشت ناپذیری و...

یادم هست وسط باغچه چاله ای برای شکار گربه کنده بودیم و تویش نقاشی جوجه زردی به عنوان طعمه گذاشته بودیم... یادم نیست فکر کرده باشیم که اگر هم گربه را گرفتیم. چه کارش خواهیم کرد. تا یادم هست از گربه می ترسیده و هنوز می ترسم...

ترسهای آن موقعم، مضحک بودند؛ گربه و تنهایی در کوچه و فیلم روح (خیلی ترسیده بودم از این فیلم، خیلی) و شایعه این که در بیابان پشت دیوار مدرسه مان بچه ها را می دزدند برای اعضای بدنشان.... ترسهای امروزم واقعی ترند و ترسناک تر. .... آن موقع ها از تنهایی در کوچه می ترسیدم؛ این اواخر شبها که از سر کار می آمد حس می کردم توی شهر بزرگی گم شده ام. حالا اینجا این سر دنیا توی این "دنیا"ی بزرگ تر گم شده ام.

-

........................................................................................

Home