Full OF Empty |
23.11.10
ایده انقلابی
........................................................................................یک مدتی است که با دیدن بی بی سی (که پر شده از روزنامه نگارهای کوچ کرده)، با شنیدن صدای فرشید منافی در رادیو فردا، پارازیت، کنسرت بی نظیر ابی در بی بی سی.... فکر می کنم چقدر خوب بود ما ایرانی های متفاوت اندیش یک حکومت مستقل برای خودمان داشتیم. جدیدا هم این تلویزیون سرگرمی من و تو این ایده ام را تقویت کرده. فکرش را بکن؛ یک حکومت مجازی برای ایرانی هایی که به اینترنت دسترسی دارند داشته باشیم! این "دسترسی به اینترنت" را از این جهت یه کار می برم که همیشه به شکل تحقیر آمیز استفاده اش می کنند که انگار این اکثریت اینترنتی کلن ایرانی نیستند و نظرتشان نشان گر نظر ایرانیان نیست. اما خوب این جمعیت حداقل ده ملیون نفری در سراسر دنیا پراکنده شده، می تواند یک تلوزیون خبری مثل بی بی سی، یک تلویزیون سرگرمی مثل من و تو، یک رادیو مثل رادیوفردا و.... داشته باشد. چرا نتواند یک دولت مجازی داشته باشد. یک اسم جدید (مثل پرشیا یا ایران مجازی) یک ملت هم فکر که در سراسر دنیا پراکنده شده، یک وزارت فرهنگ برای این ایرانیان، یک وزارت علوم.... با زیرساختهای ارتباطی موجود، به سادگی می توان این دولت را شکل داد. می توان مدلهای اقتصادی برایش تعریف کرد. می توان به قدرتنتد شدن و معنی دار شدنش در برابر اشفالگران داخل ایران امیدوار شد. این دولت، مدرن ترین شکل حکومت خواهد بود. نمایندگی یک ملت مجازی که توان اعمال قدرت فهریه بر ملتش را ندارد و مجیور است به رعایت ارزشهای دموکراتیک (به دلیل توزیع مردمش در تمام نقاط دنیا). می تواند از حقانیت تاریخی فرهنگی ما دفاع کند. از زبان ما، از هویت ما که یک عده غیرایرانی دزدیده اندش و به لجن کشیده اندش. این ایده را می توان کلی بال پر بدهم. معنای اقتصادی به آن بدهم. دولت اقتصادی بدون قدرت نظامی! و نظمی که به خرج میزبان برقرار می شود. این ایده بی نظیر است. کاش یک اندک قدرت رسانه ای داشتم... □ نوشته شده در ساعت 22:57 توسط - 14.11.10
اعتماد به نفس
........................................................................................با دست غذا می خورد. صدای جویدن غذایش مثل این است که توی تشت پر آب لباسها را لگد می کنند. هر دو سه دقیقه یک بار دست از غذا خوردن می کشد. به چشمهای طرف مقابل خیره می شود، دهانش را تا ... باز می کند و با هدف گیری دقیق، باد معده را با صدای فراوان به صورت طرف مقابل می فشاند... از همه مردمانی که تاحالا دیده ام متواضع تر و بی شیله پیله تر است. به من هم پیشنهاد می کند با دست غذا بخورم چون راحت تر است. در کل آدم گرم و صمیمی است. از گفتن آن چه در ذهنش است تردید نمی کند. یک بار با صمیمیت بی نهایتی به همکار فرانسوی ام گفت نباید موقعی که دهانش پر است حرف بزند. این فرانسوی ها هم که مبادی آداب و مغرور. طرف از عصبانیت قرمز شده بود! گاهی هم ار تاریخ پرافتخارش برایمان می گوید. که امریکا وچودش به خاطر ماست. آنها می خواستند بیایند اینجا، اشتباهی آنجا کشف شد. البته واضح است که شوخی می کند. وقتی دید من با دست غذا نخوردم، گفت "فکر می کنی این کار مناسبی نیست؟ تو دوست من هستی و اگر بگویی ناراحت نمی شوم." من اما گفتم اشکالی ندارد. مگر پیتزا را با دست نمی خورند! □ نوشته شده در ساعت 16:42 توسط - 21.9.10 یک وقت هایی یک نشانه هایی می بینم از رقتار آدمها و ناگهان می فهمم چقدر همه ی ما شبیه هم هستیم. ترسها، امیدها، خود کم بینی ها و خود بزرگ بینی ها... خوشحال می شوم و نا امید هم. این ظاهر متفاوتی که ساحته ایم تنها باعث ایجاد فاصله است فکر کنم. نیاز به یک قرارداد اجتماعی داریم شاید هم... □ نوشته شده در ساعت 00:46 توسط - 5.7.10 حافظه ضعیفی دارم. ولی به طرز عجیبی گاهی تکرار مزه و آهنگ و صدایی مرا به گذشته پرتاب می کند. به مشغولیات آن جا و زمانی که این ویژگی متعلق به آنجاست. با همه حس های خوب و بدش. دیروز به بیست سال قبل پرتاب شدم. توی حیاط اولین خانه ای که زندگی می کردیم، چند بوته ی گلهای قرمز و سفید داشتیم که اینجا، این سر دنیا، توی حیات خانه ام عین همان ها را رویانده اند. امروز یکی از رزها را کندم و چشمهایم را بستم و عین آن وقت ها بویش کردم! بو که در سرم پیچید یک لحظه خودم را توی همان حیاط حس کردم؛ فکرش را بکنید. چشمم را بسته بودم و توی همان باغچه همان بو را حس می کردم! همین قدر نزدیک! روبرو تاب آن تاب زنگ زده، سمت راست درخت گیلاس و زردآلو، سمت چپ بوته های گل و یک درخت مو و یکی دیگر که یادم نیست چه بود.... به خدا قسم گریه ام گرفته بود. دلم نمی خواست چشمم را باز کنم و به بیست سال بعد برگردم. از دیروز یک حس مبهمی دارم که انگار این من هنوز همان من است که نیم سوز شده. فرسوده تر و دلزده تر و دنیا دیده تر. آمیخته ای از دلتنگی و ترس... از سرعت و برگشت ناپذیری و... یادم هست وسط باغچه چاله ای برای شکار گربه کنده بودیم و تویش نقاشی جوجه زردی به عنوان طعمه گذاشته بودیم... یادم نیست فکر کرده باشیم که اگر هم گربه را گرفتیم. چه کارش خواهیم کرد. تا یادم هست از گربه می ترسیده و هنوز می ترسم... ترسهای آن موقعم، مضحک بودند؛ گربه و تنهایی در کوچه و فیلم روح (خیلی ترسیده بودم از این فیلم، خیلی) و شایعه این که در بیابان پشت دیوار مدرسه مان بچه ها را می دزدند برای اعضای بدنشان.... ترسهای امروزم واقعی ترند و ترسناک تر. .... آن موقع ها از تنهایی در کوچه می ترسیدم؛ این اواخر شبها که از سر کار می آمد حس می کردم توی شهر بزرگی گم شده ام. حالا اینجا این سر دنیا توی این "دنیا"ی بزرگ تر گم شده ام. □ نوشته شده در ساعت 01:31 توسط -
|